رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهارم این خاطرات به شرح ذیل است:
” قدر زیادی خون به داخل معدهام رفته بود. دکتر با ریختن مقداری سوپ به دهانم قصد داشت خونهای لخته شده را از گلوی من بیرون آورد. کار بخیه زدن و دادن سوپ تمام شد. او سعی کرد سرم را به پشتی تختخواب تکیه دهد. حالم کمی بهتر شده بود و میتوانستم اطراف خودم را ببینم.
متوجه شدم روبروی تخت من تعدادی سرهنگ و ژنرال نشستهاند. یکی از سرهنگها به عربی سؤال کرد و همان سروان عراقی آن را به انگلیسی ترجمه کرد:
-کجا را بمباران کردی؟
-نیروهای استتار شده در پشت تپهها را.
-چرا بمباران کردی؟
-من یک سربازم و طبق دستور عمل کردم.
-پدافند شما را سرنگون کرد؟
-نه، هواپیمایم آتش گرفت و پریدم بیرون.
اصرار کردم بگوید به چه وسیلهای هواپیمایم را زدهاند، ولی نگفت. لحظات غمانگیزی بود و خیلی کند میگذشت. از درد به خود میپیچیدم و توانایی اینکه سر و گردنم را بگردانم، نداشتم.
بازجو فهمید که من حال مساعدی ندارم، بازجویی را قطع کرد و همه حاضران اتاق را ترک کردند. قبل از اینکه به خواب عمیقی بروم، توانستم ذهنم را مقداری به عقب برگردانم و آخرین دقایق خداحافظی با همسرم و فرزندم را به یاد بیاورم.
در دل خوشحال بودم وصیتم را به همسرم کردهام. پیش خود گفتم خدایا میشود یکبار دیگر روی پسرم علیاکبر را ببینم و او را در آغوش بگیرم و ببوسم. دست و پایم را به تخت بسته بودند.
از آنجاییکه خسته بودم با همان حال به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم احساس کردم که باید به دستشویی بروم. نگهبان مرا راهنمایی کرد و جلو دستشویی چشم و دستم را باز کرد.
پس از 2 الی3 روز خودم را در آینه نگاه کردم؛ چهره وحشتناکی پیدا کرده بودم. لب پایینم شکافته و چند بخیه خورده بود. لحظهای خودم را با چند روز قبل که شاداب و سرزنده بودم مقایسه کردم. تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن مقاومت کنم و روحیه خودم را در اسارت حفظ نمایم”.
همسر امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” از لحظات خداحافظی و شنیدن خبر اسارت چنین میگوید:
” صبح پنجشنبه 26 شهریور آقای لشکری از دزفول زنگ زدند و گفتند:
– واکسن علی رو زدی؟
– بله.
– خانم مواظب باش تب نکنه!
– شما نگران نباش، با مادرم مواظبش هستیم.
– این روزها خیلی سرم شلوغه، صبح زود که پا میشم تا شب یا در پروازم یا در دفتر عملیات، ترجیح میدم شبها هم خونه نرم.
– اجازه بده برگردم خونه ( منزل حسین لشگری در دزفول)، حداقل میتونم غذا برای شما درست کنم.
– نه … نه، شما ناراحت نباشید، توی عملیات یه چیزی میخورم.”
” شب که شد بدون هیچ دلیلی خوابم نمیبرد، کلافه بودم. صبح جمعه هر لحظه احساس میکردم خبر بدی به من خواهد رسید.
ساعت 9 صبح تلفن زنگ زد، شخصی از ستاد نیروهای هوایی بود. خواهش کرد؛ آدرس منزل پدرم را دادم و در انتظار نشستم. لحظات برایم به سختی میگذشت. نمیدانم چقدر طول کشید تا زنگ در به صدا در آمد.
یک سرهنگ، یک سرگرد و یک نفر با لباس شخصی آمدند داخل. مادرم از آنها پذیرایی کرد. من هر لحظه منتظر شنیدن خبر بودم. سرهنگ گفت: آقای لشکری ماموریت رفتن و برای شما نامه نوشتن.
سرگرد گفت: ببینید خانم، یک عملیاتی بوده و هواپیمای آقای لشگری را زدن. در آن لحظه دیگر چیزی نمیشنیدم و کاش میشنیدم که او گفته است حسین اسیر شده. من فکر کردم حسین کشته شده. این حالت شاید چند ثانیه طول نکشید. دوباره به خودم آمدم و شنیدم که میگوید ما داریم تلاش میکنیم از طریق سیاسی ایشون رو پس بگیریم.
روز 30 شهریور به همراه پدرم و بچه به دزفول رفتیم. شب را در منزل یکی از دوستان ماندیم. روز 31 شهریور لوازم ضروری خودم را بستهبندی کردم تا با خودم به تهران بیاورم.
چند لحظه بعد خبر آوردند باند فرودگاه مورد اصابت قرار گرفته و پرواز انجام نمیشود. سرانجام بهوسیله اتوبوس و با چند برابر قیمت بلیت تهیه کردیم و به تهران برگشتیم.
تا چند روز دوستان و آشنایان زنگ میزدند، میآمدند و میرفتند، چی شد، چی نشد، چی میشه؟ من هم جوابی برای آنها نداشتم.
از آن پس برای یک زن 18 ساله و یک بچه هشت ماهه، تنهایی بود و تنهایی”.