یکشنبه 7 خرداد 1391 - 9:01

چند خطي در توصيف كتاب «پايي كه جا ماند» دلي كه جا ماند

گلعلي بابايي
دم ت گرم آقاسيد! خدا به تو و به قلمت بركت بدهد؛ به قلم تو كه بوي سادگي مي دهد و انسان را مي برد به كوچه پس كوچه هاي شرف و مردانگي مردمان اين ديار.
سيدجان، ما تا حالا فقط همين قدر مي دانستيم كه بچه هاي تيپ 48 فتح از رزمنده هاي استان كهگيلويه و بويراحمدي هستند. زمان جنگ هم هر جايي كه كارمان گير مي كرد مي گفتيم پس كجا هستند اين بچه هاي 48 فتح؟ وقتي هم كه مي آمدند، واقعاً بن بست عمليات شكسته مي شد.
جنگ كه تمام شد، نه اسمي از آن ها ماند و نه رسمي (البته در اين دنيا). آن ها اهل شهرها و روستاهاي يك استان محروم بودند كه با تمام شدن جنگ به سر كار و كشاورزي شان برگشتند؛ بدون هيچ ادعايي. اما حالا قلم تو آن ها را در اين دنيا هم جاودانه كرد. گردش زيباي قلم تو پرده ها را كنار زد و به همه فهماند كه اگر امروز آرامشي دارند، از صدقه سر همان هايي است كه مردانه در مقابل هجوم دشمن ايستادند؛ مرداني كه فقط جنگجو نبودند، بلكه زن، فرزند، پدر، مادر، خواهر، برادر و در يك كلام اهل عشق و زندگي هم بودند. اما وقتي پاي حفظ انقلاب و كشور به ميان آمد، از همه آن ها گذشتند. اين ها را در صفحات كتاب تو خوانديم. آنجايي كه نوشتي:
ـ شنبه چهار تيرماه 1367 ـ جزيره مجنون ـ جاده خندق
… با اينكه آقامحسن [رضايي؛ فرمانده كل سپاه] به فرمانده تيپ دستور عقب نشيني داده بود، بچه ها ترجيح دادند بمانند و مردانه مقاومت كنند. هيچ كس حاضر نبود برگردد عقب؛ حتي محمدحسين حق جو. محمدحسين معلم و اهل سرفارياب كهگيلويه بود. پنج دختر داشت. او دخترانش را به اسم هاي خاص صدا مي زد: صديقه عزيزم، هديه دلسوزم، زهراي نازنينم، فاطمه دلبندم، سكينه صغيرم و زهره فرزند ششم محمدحسين، كه چون پنج ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد، اسم مستعاري نداشت.
وقتي توي كانال پناه گرفته بوديم، حق جو، اين معلم شجاع و نترس، بهمان گفت: «مي دونم چرا شما دلتون نمي خواد من برم جلو.
نمي خواد نگران دختراي من باشيد. دخترامو به فاطمه زهرا (سلام الله عليها) سپرده ام.» وقتي تركش هاي دشمن بر بدن او جاي گرفت و لحظات جان دادنش فرارسيد، با صدايي كه به زور از حنجره اش بيرون مي آمد، خطاب به من و كساني كه اطرافش بوديم گفت:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
امروز بعضي شهدا وضعيت خانوادگي خاصي داشتند. شهيد جعفر الوند نژاد تك فرزند خانواده بود. شهيد محمدحسين حق جو پنج دختر داشت. يكي از بچه ها هم پدر و هم مادرش در قيد حيات نبودند. شهيد اكبر آخش فقط بيست روز مي شد كه ازدواج كرده بود. شهيد حنيفه خليلي شاد، كه در دوسالگي پدر و در چهارسالگي مادرش را از دست داده بود، 18 روز قبل تنها فرزندش به دنيا آمده بود. شهيد امرالله جوادي يك سال از من كوچك تر و دومين شهيد خانواده اش بود. شهيد عبدالرضا ديرباز قرار بود اين بار كه برگشت ازدواج كند. شهيدان سيدبهمن خشاوه و هدايت الله ركني چند ماه بعد از شهادتشان اولين فرزندشان به دنيا آمد. شهيد صفرعلي الگامه به خانواده اش گفته بود من چهارم تيرماه تسويه حساب مي كنم و پنجم مي آيم. الگامه روز چهارم با اين دنيا تسويه حساب كرد، آسماني شد و روز پنجم تيرماه، در حالي كه سه دختر و سه پسرش چشم انتظارش بودند، همان طوري كه قول داده بود، به شهر برگشت و بر روي دستان هم ولايتي هايش تشييع شد.
اين ها فقط بخش بسيار كوچكي از كتاب 750 صفحه اي سيدناصر حسين پور بود. سيد باصفاي قصه ما خيلي صبورانه و هنرمندانه حوادث سخت دوران كوتاه رزمندگي و وقايع تلخ ايام اسارتش را با قلم شيوايش به نگارش درآورد. ماحصل تلاش هاي سيد كتابي شد به اسم «پايي كه جا ماند».
مي خواهم بگويم سيدجان! تو اگر پايت را در جبهه جا گذاشتي، من، با مطالعه اين كتاب قشنگ، تمام روح و قلبم را در جزيره مجنون و اردوگاه مخوف «تكريت» جا گذاشتم.
آنجايي كه تو يكي از جعبه هاي سياه جنگ را باز كردي و آنچه در تيرماه 1367 بر رزمندگان مدافع ما در جزاير مجنون گذشت ماهرانه بر صفحات كتاب خاطراتت نگاشتي.
تو از چگونگي مقاومت عاشورايي هم رزمانت در جزيره مجنون گفتي، از تشنگي و مظلوميت آن ها نوشتي و قصه تلخ سقوط جزاير و چگونگي به اسارت درآمدن خود و ديگر ياران همراهت را به زيبايي روايت كردي.
از همه اين ها كه بگذريم، شاهكار كتاب تو تازه از اين به بعد شروع مي شود. آنجايي كه تو جعبه سياه ديگر جنگ را هم رمزگشايي كردي و با سليقه منحصر به فرد خودت، بر روي كاغذپاره هاي به ظاهر بي ارزش، آنچه بر 20 هزار اسير ثبت نام نشده و گمنام ايراني گذشته بود روي اين تكه هاي كاغذ به صورت روزشمار نوشتي.
مرور خاطرات سيدناصر در اردوگاه هاي مخوف صدام بعثي، قلب هر انساني را به درد مي آورد و اين سؤال را پيش روي وي قرار مي دهد كه: انسان ها مگر چقدر مي توانند پليد باشند؟ سيد شرح وقايع روز چهارشنبه 28 دي ماه 1367 در اردوگاه تكريت را اين گونه به نگارش درآورده است:
… سوت بيرون باش كه زده شد، اسرا با ليوان هاي پر از ادرار به طرف توالت ها دويدند. حامد، وليد، سلوان و ماجد [نگهبانان عراقي] جلوي در ورودي توالت ايستاده بودند. وقتي بچه ها مي خواستند وارد سرويس هاي بهداشتي شوند، حامد گفت: «كلكم اگف!» (همه تون وايستيد) بچه ها ايستادند. وليد گفت: «ما مي دونيم شما تو ليوان هاتون ادرار كرديد!» بچه ها مي خواستند قبل از اينكه مقّسم صبحانه و چاي را تقسيم كند، ليوان ها را داخل توالت خالي كنند و سهميه چاي شان را بگيرند. آن ها بايد در ليوان هايي كه شب قبل از ناچاري توي آن ادرار كرده بودند چاي مي خوردند. بيشتر بچه هاي روزه دار سهميه ناهارشان را در همان ليوان ها براي افطار و سحري نگاه مي داشتند. ليوان ها را با آب خالي و بدون تايد و مايع ظرفشويي مي شستيم. به همين خاطر بيشتر بچه ها اسهال خوني گرفته بودند.
از اين دست وقايع بكر و تكان دهنده تا دلتان بخواهد در اين كتاب هست. پس به من حق بدهيد كه يك بار ديگر به آقا سيدناصر به خاطر چنين خاطراتي بگويم دمتان گرم!

نظرسنجی
فعلا نظرسنجی در جریان نیست
لینک کوتاه : https://boyernews.com/?p=4814
به اشتراک بگذارید:
نظرات کاربران :

دیدگاه شما