پنجشنبه 21 دی 1402 - 16:04

رمان آناهیتا باران کن

برای زندگی کردن باید جنگید. در چنین جنگی باید بعضی از آدم ها را از زندگی حذف کرد؛ حتی اگر خاطرات خوشی را با آنها سهیم بودیم و در عوض، بعضی از آدم ها را نیز باید بخشید. حضور آدم‌های زندگی و انتخابشان در این مسیر، نتیجه جنگ را مشخص میکند.

انلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی

موضوع اصلی رمان آناهیتا باران کن

به وجود آمدن چالش در زندگی آناهیتا پس از خواستگاری …

پیام های رمان آناهیتا باران کن

برای زندگی کردن باید جنگید. در چنین جنگی باید بعضی از آدم ها را از زندگی حذف کرد؛ حتی اگر خاطرات خوشی را با آنها سهیم بودیم و در عوض، بعضی از آدم ها را نیز باید بخشید. حضور آدم‌های زندگی و انتخابشان در این مسیر، نتیجه جنگ را مشخص میکند.

آیا در پایان پیروز میشوی و یا با حسرت و شکست خورده ادامه خواهی داد!

خلاصه رمان آناهیتا باران کن

محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که  از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود. خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند.

مقداری از متن رمان:

من فرصت نه گفتن داشتم، ولی چرا نرفتم و نگفتم نه؟! با تمام وجودم این را می‌خواستم. اینکه توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم:
«متاسفم آقا محمدمیعاد ولی فکر نمیکنم ما به درد هم بخوریم!»
جمله خیلی شیک و با کلاسی بود، ولی دهانم برای گفتنش باز نشد. حضور محمدمیعاد متاسفانه برای من به شدت جذاب بود.
آه… خدایا لطفاً یا من را بکش یا باز هم من را بکش (!) تا دست از این حماقتم بردارم.
در اتاقم ناگهان باز شد. سیخ نشستم. کوثر با نگاه پر نخوتش داخل شد.
_بابا میگه بیا دارن میرن
_برو… میام
بلند شدم و روسری را روی موهایم انداختم. نگاهی به چادر کردم.
توی دلم گفتم:
«من باید خودم باشم»
حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم. همه ایستاده‌ بودند نزدیک در خروج. با آمدنم نگاه ها چرخید سمت من. لبخند کج و کوله ای روی لب نشاندم.
مرضیه خانم با دیدنم پوزخندی زد. نگاهش شبیه کسانی بود که به محض خارج شدن از انجا به شوهر و پسرش می‌گفت: «بهتون چی گفتم! این دختر وصله ما نیست.»
زنعمو طلعت ناامیدانه پلک بست اما حاج آقا آزاد، با روی خوش از من استقبال کرد و گفت:
«ما منتظر خبرای خوشیم دخترم. انشالله دفعه بعد حتما دهنمونو شیرین کنیم»
عمو بلافاصله جواب داد:
«انشاالله»
لبانم با لرزش از هم باز شد. احتمالا شبیه پدر ویکتوریا در انیمیشن عروس مردگان شده بودم. وقتی توی دیدار اول با خونواده ویکتور، زنش از‌ او خواست لبخند بزند و او به زور دهنش را کش داد تا چیزی شبیه لبخند تحویل دهد!
احساس کردم لبخندم همان قدر فاجعه آمیز بود.
متوجه پشت چشم نازک کردن مرضیه خانم شدم. حتما توی دلش گفته: «خدا اون روزو نیاره!»
چشمم افتاد روی محمدمیعاد. سرش پایین بود و زل زده بود به نقطه ای که نتوانستم تشخیص بدهم کجاست. گل های قالیچه داخل راهرو یا جای دیگری.
داشت به چیزی فکر میکرد. چیزی که دوست داشتم بدانم چیست. دوست داشتم بدانم توی سرش چه می‌گذشت که به خواستگاری ام آمده بود.
از ان طرف بهمن اخم کرده بود و لب هایش را با حرص روی هم فشار میداد.
وقتی خبر امدن خانواده آزاد را شنید از من خواست به خانه شان بروم. سلاله که در آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود، بلند شد و گفت:
«بریم یه جای خلوت.»
به تراس رفتیم. روی صندلی نشستیم و من متوجه شدم کمی کج خلق بود. پرسیدم:
«چیزی شده داداش؟»
دستی به صورتش کشید و گفت:
«چرا گفتی خونواده آزاد بیان؟»
تعجم باعث شد زبانم از کار بیفتد. هیچ وقت نشده بود بخاطر خواستگاری من را بازخواست کند. معمولا بعد از هر خواستگاری سر حرف را باز میکرد و در آخر که حرف هایم را میزدم نظرش را اعلام میکرد. همیشه هم آخر حرف هایش جمله «چه جوابت مثبت باشه چه منفی من پشتتم» را اضافه میکرد و من دلم قرص می‌شد.
برای همین حق داشتم تعجب کنم.
بعد از سکوتی کوتاه گفتم:
«چرا مگه مشکلیه؟»
سوالم را با سوال جواب داد:
«تو خونه عمو بهت بد میگذره؟ اذیت میشی؟»
حیرتم بیشتر شد.
_نه
_پس جریان چیه؟
_جریان؟ گفتن می‌خوان بیان منم گفتم اوکی
دست هایش را روی میز گذاشت و گفت:
«دلیلی که گفتی بیانو نمیفهمم»
با تک خنده ای جواب دادم:
_خواستگاریه دیگه
_چشم بسته غیب گفتی!
کلافگی از سر و رویش می‌بارید.
_تو چیت به این خونواده میخوره که گفتی پاشن بیان خونه عمو؟
_من جواب بله ندادم که. قبلیام اومدن دست به سرشون کردم
لحظه ای ساکت شد و با دقت نگاهم کرد.
«این یعنی جوابت نه ئه؟»
نمی‌دانم چه شد که دوباره زبانم از کار افتاد.

برای دانلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی به انتهای مطلب مراجعه کنید

بهمن با چشم های گرد شده به من خیره شد.
«نگو که هنوزم از این پسر مذهبیه خوشت میاد؟»
اینبار من بودم که شوکه شدم. میخواستم بگویم: «نه داداش ، سر مسخره بازی یه غلطی کردم.» ولی لب هایم از هم باز نشد.
من از محمد میعاد خوشم می‌آمد؟
هنوز هم؟!
منظورش چه بود از هنوز هم؟
نه… نه… قطعا این نبود.
من فقط برای او احترام قائل بودم. ولی اینکه چیزی بیشتر از این باشد، نه.
بهمن دستم را گرفت.
«خوشت میاد؟»
زمزمه کردم:
_نه
_خوبه… حالا اومدن بعد از اینکه حرفاتونو زدین همونجا جوابتو میگی. بی رو دربایستی. به حرفهای عمو و زنعمو هم توجهی نکن. عمو اگه سنگ حاج آقا آزادو به سینه میزنه بخاطر کار و کاسبی خودشه. خامشون نشی. از اون ور حوصله خاله رو ندارم. به گوشش برسه خدا می‌دونه چیکار بکنه
بهمن حق داشت نگران باشد. از طرفی تفاوت بین ما تفاوت زمین و آسمان بود.
طهورا توانست آن وری برود. کاملا سازگار شد.
منتها من…
من و محمدمیعاد شب و روز بودیم. خورشید و ماه بودیم.
ما دو نفر هیچ وقت «ما» نمی‌شدیم.
و از طرفی دیگر…
خونواده مامان قرار داشتند. خاله و…
همه از ساختمان بیرون رفتند. فقط من بودم که تنها توی راهرو ایستاده بودم. ایستاده بودم و فکر میکردم.
یکهو از جا در رفتم. طول راهرو را دویدم. دم در حیاط ایستاده بودند و تعارف تکه پاره میکردند. خیلی نزدیک نشدم. بی اختیار درحالیکه از استرس نفس نفس میزدم، گفتم:
«آقا محمدمیعاد… یه لحظه»
این یک لحظه گفتن ، این صدا زدن… من داشتم چه کار میکردم؟
عذرخواهی کرد و به طرفم امد

دانلود رمان آناهیتا باران کن

 

مقاله مرتبط: رمان چیست؟

نظرسنجی
فعلا نظرسنجی در جریان نیست
لینک کوتاه : https://boyernews.com/?p=358556
به اشتراک بگذارید:
نظرات کاربران :

دیدگاه شما