یکشنبه 5 شهریور 1391 - 21:40

حكايت زندگی يک زن باردار زير آوار برای نجات

بویرنیوز: با غرشي مهيب شروع شد. صدايي كه همه اهالي روستا را بهت زده كرد. چند ثانيه بعد، طوفاني به پا شد، طوفاني سهمگين كه حس مي كردي اكنون است كه درخت ها از جا كنده شوند.

درآن ميان ناگهان به ياد آب چشمه روستا افتاد، آب چشمه كه سال هاي سال سرد بود صبح كه براي برداشتن آب آنجا رفته بود آنقدر آب داغ بود كه از پركردن كوزه صرفنظر كرد.

فكر خاطره نه چندان دور داغي آب چشمه چون بادي از مقابل ذهنم گذشت و به سرعت گرداب به خاطره اي تلخ گره خورد. صداي زجه ها، صداي كودكاني كه زير آوار تاب نياوردند. مرداني كه برسر كوبان به سوي خانه مي دويدند، زناني كه مويه كنان بر بالين كودكانشان، همسرشان، مادرشان، پدرشان… اشك مي ريختند و بعضي ناباورانه، بهت زده به آوار خانه ها، كوچه ها نگاه مي كردند هميشه يادي است كه هر چقدر زمان بگذرد از ذهنم پاك نخواهد شد.

حكيمه عليپور زن جوان بستري در بيمارستان 29 بهمن شهر تبريز اين گونه مي گويد. دخترك را در آغوش داشت. دختري كه تازه دو روز بود چشم به جهان گشوده بود. دوروز پس از زلزله.

حس مادري تا پاي مرگ

پاهايش زخمي بود. صورتش پر از خراش، بدنش درد مي كرد ولي نه به اندازه قلبش،دردي كه در قلب او بود داغي بود كه از مرگ دوستان، اقوام، بچه هاي همسايه، خانه ويران شده، منازل آوار شده، … وجودش را مي فشرد.

او سعي داشت بغضش به گريه تبديل نشود. شايد مي خواست ديگر نگريد، زيرا چشمانش نشان مي داد روزهاي زيادي گريسته است. شايد هم ديگر اشكي براي باريدن نداشت.

نگاهي به صورت دختركش كرد، نوزاد لبخند خود را به نگاه مادر هديه كرد. لبخندي كه باعث شد صداي غمزده حكيمه ناگهان محكم شود. لبخند هايي كه به يكديگر اميد فرداهاي شايد سخت ولي پرمحبت را مي دادند.

ثانيه هاي وحشت

«صداي خنده بچه ها فضا را پر كرده بود. با خنك شدن هوا و تعطيلي مدارس كار هر روزه بچه هاي محل همين بود. به كوچه مي آمدند، پسران فوتبال بازي مي كردند و دختران لي لي كنان عصر تابستاني خود را مي گذراندند به اميد فرا رسيدن اول پائيز و بازگشايي دوباره مدرسه.

با دختر 14 ساله ام در آشپزخانه مشغول صحبت بوديم كه صداي خنده دختر كوچكترم از پنجره به داخل خانه وارد شده و در گوشم پيچيد. صداي خنده هاي شاد او جنين 9 ماهه اي كه چند روزي به تولدش باقي نمانده بود را به جنب و جوش انداخت.

انگار او نيز مي خواست به جمع بچه هاي بازيگوش محله و فضاي كودكانه آنها بپيوندد. با گام هايي كه ديگر با رسيدن به روزهاي پاياني بارداري سنگين شده بود چادر را سركرده و به سوي كوچه رفتم تا ضمن حفاظت از دختر و پسر خردسال بازيگوشم كمي هوا عوض كنم.»

حكيمه اينگونه گفت. به روز حادثه، به غروب 25 مرداد ماه و اولين ثانيه رانش زمين رفت، او اينگونه ادامه داد: محل كار همسرم تبريز بود آن زمان خانه نبود.

ميان چهاردري ورودي خانه ايستاده بودم و به بازي كودكان نگاه مي كردم كه ناگهان زمين غريد. غرشي وحشتناك و پس از آن توفان به پا شد و ثانيه اي بعد زمين لرزيد، لرزشي بي وقفه، اول ديوار حياط فروريخت.

بايد در لحظه تصميم مي گرفتم، به دو كودكم نگاهي انداختم، آنها در فضاي آزاد بودند، ولي دخترم درخانه بود، خانه اي كه در يك ثانيه فروريخت، زندگي مان در يك ثانيه ويران شد، زندگي كه سال ها همپاي همسرم براي ساختن آن تلاش كرده بوديم ولي آوار شدن خانه و ويراني خانه برايم مهم نبود، تنها صداي دخترم را مي شنيدم، دختر 14 ساله ام از زير آوار صدايم مي كرد.

واژه «مادر» گفتنش با آن كه از زير آوارها به سختي به گوش مي رسيد ولي در گوش هاي من فريادي بود كه هر ثانيه بي تاب ترم مي كرد. «نمي دانستم كدام سوي خانه را بايد بگردم، نمي دانستم كجا زير آوار مانده است، بدنم مي لرزيد، گوش هايم را درميان هياهوي روستائيان وحشتزده كه فرياد مي زدند تيز كرده بودم تا سمت صداي دخترم را شناسايي كنم. نزديك خروجي در آشپزخانه آوار برسرش فرو ريخته بود. عجيب بود، حس انسان درآن لحظات به گونه اي است كه تا تجربه نشود قابل لمس نيست.»

حكيمه از آن لحظات پردلهره اين گونه گفت و ادامه داد: مادر، مادر گفتن هاي دخترم پاياني نداشت و هر لحظه صدايش كمتر مي شد. ماه آخر بارداري بودم و آن روزهاي آخر به سختي حركت مي كردم ولي آن لحظه انگار نيرويي همراهم شده بود. با دستانم، با دستان خالي شروع به كندن زمين كردم، من كه خم شدن برايم سخت شده بود سختي ها را از ياد برده بودم و زمين را مي كندم، تمام اين دقايق در كمتر از 10 دقيقه اتفاق افتاد.

دخترم يك و نيم متر زيرآوار گرفتار شده بود و من در 10 دقيقه با دستاني خالي آنقدر تند زمين را مي كندم و چوب و سنگ ها را كنار مي زدم كه به او رسيدم.

ثانيه هاي آخر پسر همسايه به ياريم آمد، صورت دخترم كه نمايان شد، چشمانش را كه ديدم دلم آرام شد، دست دردست هم شديم تا اورا از زير آوار بيرون بكشم كه دوباره زمين لرزيد. لرزشي كه اين بار هر چهار نفر ما را به زير آوار برد.

جنيني كه از همدلي گفت

حكيمه به اين ثانيه ها كه رسيد، سكوت كرد، سكوتي كه دقايقي طول كشيد، انگارمي خواست نيرويش را جمع كند تا توان گفتن لحظه هاي تكان دهنده بعدي را داشته باشد.

«بايد مادر بود، بايد پدر بود تا حس مرا درآن لحظه ها لمس كرد. دوكودكم در خيابان آواره بودند كه بعد از زلزله دوم ديگر خبري از سلامت شان نداشتم. دختر ديگرم درچند متري من درست در لحظه اي كه برق نجات را در چشمانش ديدم دوباره گرفتار شد.

چوب هايي كه ستون خانه گليمان بود بر كمرم افتاده بود و نمي دانستم جنينم ديگر زنده است يا قبل از تولد جان باخته است. نگران پسرك همسايه كه به ياريم آمده بود نيز بودم، مي دانستم جان او نيز براي كمك به جان دخترم در خطرافتاده است.»

تنها يك دستم بيرون از خاك بود كه دست پسركم در دستانم جاي گرفت، صداي «مادر» گفتنش را كه شنيدم دلم از شادي فرريخت و همان زير آوار اشك هايم سرازير شد. او و دختر كوچكم زنده بودند.

حال تنها نجات دختر بزرگم باقي مانده بود و سلامت جان پسر همسايه، هيچ كسي نبود، همه فرار كرده بودند، كمكي نبود. صدايي از دخترم، دختري كه زيرآوار مانده بود ديگر به گوش نمي رسيد. ناگهان جنينم شروع به حركت كرد، انگار مي خواست از سلامت خود بگويد، او سالم بود ولي من گرفتار و اين گرفتاري مي توانست به مرگ هر دو ما ختم شود.

حركت جنينم روحم را تكان داد، او مي گفت كه سالم است، او مي گفت كه زنده است، او مي گفت كه مي خواهد متولد شود، مي خواهد زندگي كند. «وجودم خستگي را حس نمي كرد، با تمام توان شروع به تكاپو كردم، فرزندانم، دو كودك خردسال به دنبال كمك رفته بودند، وقتي آمدند، وقتي همراه مردان روستا آمدند ديگر خودرا از زير آوار بيرون كشيده بودم و در حال كندن دوباره زمين به اميد رسيدن به جسم زنده دخترم بودم.

با كمك همه دختر 14 ساله ام و پسر همسايه را از زير خروارها خاك بيرون كشيديم. دخترم زخمي و نيمه جان بود. نگاهش بي رمق بود. درد تمام بدنم را فرا گرفته بود. جنينم باز شروع به حركت كرد. او نيامده به دنيا، شده بود اميد من براي زندگي.»

حكيمه با اين جملات درحالي كه نوزاد زيبايش را در آغوش جابه جا مي كرد، لبخند زنان همراه با صداي مهربان مادرانه گفت: قبل از زلزله نامي را براي جنينم انتخاب كرده بودم ولي اكنون هنوز نامي ندارد، مي خواهيم نامي براو بگذاريم كه نشانه هاي اميد بخشي هاي آن شب تلخ باشد، او خورشيدي بود در ميان تمام تيرگي هاي آن روز خوف برانگيز. «شايد نامش خورشيد شد.»

او اين را گفت و ادامه داد: او بود كه باعث شد دختر14 ساله ام را به آغوش بكشم و با نيرويي كه مي دانم خدا همراهم بود به سوي جاده بدوم، كودكانم را به همسايه هاي زنده مانده سپرده بودم، مي دانستم همسرم زود از راه خواهد رسيد. دوان دوان به جاده كه رسيدم. دخترم چشمانش بسته بود ولي مي دانستم زنده است. صورتش، دستانش، پاهايش خون آلود بود ولي هنوز نفس داشت و من مي دويدم.

به جاده كه رسيدم همسايه اي آشنا را ديدم، مرد همسايه ما را به شهر رساند، به اولين بيمارستان، دخترم كه در بيمارستان امام رضا(ع) بستري شد. ناگهان حس كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارد.

انگار بايد تا آنجا روي پا مي ماندم، از خستگي و درد از هوش رفتم، به هوش كه آمدم روي تخت اتاق 7 بيمارستان 29 بهمن بستري بودم. بيمارستاني كه مخصوص زنان و زايمان است. همسرم بالاي سرم بود و كودكانم همراهش. مي دانستم حال دختر 14 ساله ام خوب است ولي بايد صدايش را مي شنيدم، صدايش كه درگوشي تلفن پيچيد، صداي «مادر» گفتنش را كه دوباره شنيدم بلند بلند شروع به گريستن كردم، گريه اي از شادي، خانواده ام سالم بودند.

همه سالم. هرچند خانه اي براي زندگي نداشتيم، اشك شوق در چشمان همسرم كه حلقه زد، درد وجودم را پركرد.

دردي همراه با حس شادي، جنينم به دنيا مي آمد. جنيني كه نيامده به من درس اميد را آموخته بود. او خواسته يا ناخواسته آموزگار من در آن لحظه هاي سخت شده بود.

او به من مي گفت بايد زنده بمانم، مي گفت در اوج نااميدي هم اميد هست، او مي گفت بر ويرانه ها نشستن فايده اي ندارد، بي تواني معنا ندارد، بايد روي پاهايم بايستم، دردها را در گوشه اي از ذهنم ثبت كنم همانگونه كه از زمين برخاستم با تمام ناتواني، دخترم را درآغوش گرفتم، دختري كه اگر اميدم را از دست داده بودم و مغلوب ياس شده بودم اكنون نبود، ما سه نفري به سوي زندگي دويديم… حكيمه زن روستايي، با تمام سادگي خود، با اين كه تمام زندگي اش را از دست داده بود. چنان با اميد از فرداها صحبت مي كرد كه بغض گلويت را مي فشرد. او در ميان تيرگي ها مسير روشنايي را يافته بود.

روزهاي سخت پيش رو است، روزهاي سخت بي خانه بودن، روزهاي از نو ساختن، زندگي ويران شده را مي توان دوباره ساخت، وقتي فرصت زندگي دوباره به تو بخشيده شده است راه رسيدن هموار خواهد شد.

منبع: ایران

نظرسنجی
فعلا نظرسنجی در جریان نیست
لینک کوتاه : https://boyernews.com/?p=10735
به اشتراک بگذارید:
نظرات کاربران :

دیدگاه شما