بویر نیوز – اولین خانواده شهیدی كه رهبر انقلاب در بجنورد به خانهشان رفتند، خانواده شهیدان «زیبایی» است. كمی مانده به ساعت 7 به منزل شهید میرسیم. هنوز تا رسیدن آقا حدود نیم ساعت زمان باقی است. در این مدت باید جوری رفتار كنیم كه معلوم نشود چه كسی میهمان این خانه است تا ازدحام نشود. مثل هر خانه شهید دیگری، اولین چیزی كه جلب توجه میكند، قاب عكس فرزندان شهید است كه روی دیوارها نصب شده. «محمدرضا» و «عبدالرضا» و عموی شهیدشان «مرتضی». پوستری از تصویر آقا هم روی یكی دیگر از دیوارها خودنمایی میكند كه روی آن نوشته شده: «دلبسته یاران خراسانی خویشم». این پوستر در روز استقبال از رهبر انقلاب، خیلی مورد استقبال مردم دیار خراسان شمالی قرار گرفته بود.
ذوق و شوق زنان خانواده كه گاهی هم با اشك ریختن همراه میشود، مشخص میكند كه همگی تقریبا مطمئن هستند امشب میزبان چه كسی خواهند شد، هرچند خیلی تلاش دارند وانمود كنند از ماجرا خبر ندارند. دو پسر خانواده مشغول هماهنگی كارها هستند و دو پسر دو ساله دارند وسط اتاق توی سر و كله هم میزنند. داماد خانواده كه جانباز و آزاده است، در طبقه بالا در حال استراحت است. خاله شهید و خانوادهاش هم به عنوان میهمانان كاملا اتفاقی! در مجلس حضور دارند. حدود ساعت 7:10 ماجرا را رسما به اعضای خانواده میگویند و دیگر لازم نیست كسی نقش بازی كند. نه ما و نه آنها. تمام اعضای خانواده جمع میشوند و چند دقیقه بعد میهمان اصلی خانواده شهید وارد منزل میشوند.
پدر و مادر شهید برای استقبال به ایوان خانه میروند و بقیه همان داخل اتاق پذیرای امام شان میشوند. رهبر انقلاب خوش و بش كوتاهی با اعضای خانواده میكنند و دعای همیشگی را تكرار میكنند: «خدا ان شاء الله شهدای عزیز شما را با پیغمبر محشور كند. خدا انشاءالله كه بهترین اجر صابران را به شما و خانم و بقیه خانواده عنایت كند.» بعد هم از نحوه شهادت شهدا میپرسند و پدر توضیح كوتاهی درباره سال شهادت آنها میدهد. رهبر میگویند: «خوش به حال اونها كه با بهترین مرگ از دنیا رفتند.» وسط حرف آقا، نوههای دوساله جلو میآیند. آقا هم حرفهایشان را قطع میكنند و با خنده دست نوازشی روی سر آنها میكشند. بعد هم كه متوجه میشوند داماد خانواده آزاده و جانباز شیمیایی است، ادامه میدهند: «خدا انشاءالله به شما اجر بدهد. لحظات دشواری رو كه گذروندید، خدا انشاءالله دونه به دونهاش رو به شما اجر بدهد.»
آقا صحبتهایشان را درباره شهدا این طور ادامه میدهند: «این حادثه در تاریخ هزارساله یك كشور شاید یك بار اتفاق بیافتد. هر كسی نقش ایفا كرد برنده است. هركسی از امتحان توی این حوادث سربلند بیرون آمد برنده است. ما الان نمیبینیم. همزمانی موجب میشود متوجه نشویم. تاریخ بعدها قضاوت خواهد كرد. درباره شما و فرزندان و داماد و سختیهایی كه كشیدید.» پدر شهید میگوید: «خدا باید قبول كنه» و رهبر جواب میدهند: «حتما. از همه بالاتر قبول الهی است. خدای متعال هم قبول كرده حتما. چرا قبول نكند. اونها برای وظیفه رفتند. شما هم برای انجام وظیفه صبر كردید. از این بالاتر چی میشه.»
آقا درباره شهیدان میپرسند و پدر توضیح میدهد: «محمدرضا دیپلم كه گرفت، رفت جبهه و دیگه نیومد. عبدالرضا چون جبهه بود، نشد دیپلم بگیره. بعدا كه شهید شدند، فهمیدیم تو جبهه خیلی فعال بودند. خودشون هیچی نمیگفتند. میگفتند میریم اونجا به سربازها خدمت میكنیم.» محمدرضای 18 ساله كه برادر كوچكترش جبهه بود، به اصرار والدینش تا دیپلم صبر كرد. اما بلافاصله بعد از ثبت نام در دانشگاه تهران، سال 62 به جبهه رفت. خیلی نگذشت كه در عملیات خیبر مفقود الاثر شد. سالها خانواده امید داشتند كه او اسیر شده باشد. ولی اواخر سال 74 پیكرش به واسطه پلاك، شناسایی و پیدا شد. عبدالرضا كه یك سال از برادرش كوچكتر بود، یك سال هم زودتر از او جبههای شده بود؛ در 16 سالگی. تا آخر جنگ هم توی جبهه بوده و به ندرت خانه بر میگشته. چند باری هم كه زخمی و بستری شده بوده، اصلا به خانه اطلاع نمیداده. جنگ كه تمام میشود، عبدالرضا توی جبهه میماند تا این كه در هنگام عملیات مرصاد در شلمچه به آرزویش میرسد. عمو مرتضی هم كه یك سال از محمد رضا بزرگتر بوده در 18 سالگی به جبهه رفته و چند روز بعد هم شهید شده. پیكر او هم 5 سال بعد برگشته و در سال 66 به خاك سپرده شده. مسعود شیردل، داماد خانواده هم از سال 65 تا 69 را در اسارت گذرانده، یعنی از 17 تا 21 سالگی.
پدر و مادر كه اینها را تعریف میكنند، چهره آقا میرود توی خاطرات سالهای جنگ و میگویند: «همان روزهای مرصاد، من هم اهواز و خرمشهر بودم.» رهبر انقلاب از داماد خانواده میپرسند كه آیا خاطراتش را جایی نقل كرده؟ و وقتی جواب منفی میشنوند، ادامه میدهند: «خوبه اینها رو بگید. مثل كتاب «پایی كه جا ماند» كه اون جوون یاسوجی نوشته.» داماد میگوید: «آقا اینها رو نوشتیم. اما بازگو نمیكنیم.» آقا میگویند: «نه! بازگو كنید. ریا نمیشود.» بقیه میگویند یادآوری خاطرات اذیتش می كند. رهبر انقلاب رو به مسوولین ادامه میدهند: «راه این است كه از حوزه هنری بیایند و با ایشان صحبت كنند. بعد جمع و جور كنند برای انتشار.» برادر شهید میگوید: «خودمان جمع و جور كردهایم. منتها گذاشتهایم برای بعد.» لحنش نشان میدهد كه داماد راضی نیست در زمان حیاتش كتاب چاپ شود. آقا برای داماد كه به دلیل شیمیایی شدن هنوز بچهدار نشده است نیز دعا میكنند: «خدا انشاءالله فرزند هم به شما بدهد. و ما ذلك علی الله بعزیز»
آقا از تعداد نوهها میپرسند. معلوم میشود كه هر كدام از پسرها یك پسر دارند كه به یاد برادران شهیدشان، نام آنها را محمدرضا و عبدالرضا گذاشتهاند. این هم رسم خیلی از خانوادههای شهید است كه نام شهید را بر روی نوهها میگذارند. مادر میگوید: «خدا بعد از 20 سال این دوتا را جای آن دو تا به ما داد.» آقا جواب میدهند: «تقصیرها رو گردن خدا چرا میاندازین؟ خودشون نخواستن. بخوان، خدا بهشون میده.» بعد هم رو به پسرها ادامه میدهند: «حالا این دوتا جایگزین آن دو تا. چند تا هم برای خودتون بیارید.»
رهبر انقلاب قرآنی را برای خانواده شهید امضا میكنند و همراه هدیه به پدر و مادر شهید میدهند. مادر كه انگار فرصت خوبی گیر آورده، تصمیم میگیرد مهمترین خواسته اش را بگوید: «آقا! مزار شهدایمان را چند ساله خراب كردن و هنوز درست نكردن. ما مادرها دلمون به اینها خوشه. برای چی درست نمیكنن.» یكی از مسؤولین سعی میكند ماجرا را جمع كند. میگوید: «یك طرح جامعی است كه در امامزاده داره انجام میشه. شهدا هم همجوارند. البته بله یه كمی تاخیر شده.» اما بقیه جلوی این توجیه را میگیرند و میگویند: «خیلی هم تاخیر شده. دو ساله خرابه.» و مادر همچنان با ناله میگوید: «آخه ما كه دلخوشی ای غیر از اینها نداریم. تا چند سال باید بریم توی گرد و خاك بشینیم. آقا! ما هیچ جا نگفتیم. به شما میگیم» مسوولین همچنان سعی میكنند توجیهاتشان را ادامه دهند. ولی خانواده شهید زیر بار نمیروند و اشكالات به وجود آمده را تكرار میكنند. رهبر انقلاب ابتدا فقط گوش میدهند و چیزی نمیگویند، اما حرفهای مادر كه تمام میشود، میگویند: «بله. حق با شماست. باید اهتمام كنند كه هم سریع و هم صحیح انجام شود.»
كمكم موقع خداحافظی میرسد. آقا به هر كدام از فرزندان و نوهها هدیهای میدهند. به داماد هم هدیهای میدهند و میگویند: «حساب شما كه جانبازید جداست.» و رو به بقیه ادامه می دهند: «این هدایا فقط نشانه ارادت و اخلاص ما به خانواده شهداست.» خواهر شهید به رهبر انقلاب میگوید: «آقا رفتم حرم و به جای شما زیارت كردم.» رهبر هم تشكر میكنند. عروس خانواده هم چفیه آقا را میگیرد.
موقع خروج، یكی از حضار ویترین دیواری را به آقا نشان میدهد و میگوید: «این هم یك موزه خانوادگی» و مادر توضیح میدهد: «هر كس میپرسد اینها رو چرا نگه داشتی، جواب میدم اونها به راه خدا رفتند. من دلم با اینا خوشه» توی ویترین، تمام وسایل شهدایش را نگه داشته. از عكس امام و قرآن و مهر و تسبیح و تكههای وصیت نامه گرفته تا پلاك و پول خرد و مسواك و حتی دستمال كاغذی و حبههای قند بستهبندی شدهای كه معلوم است توی هواپیما به فرزندانش دادهاند. عكس پیكرهای شهیدان و خلاصه زندگی نامهشان هم در این موزه خانوادگی هست. رهبر انقلاب مدتی وسایل توی ویترین را نگاه میكنند و با این دعا به دیدار خاتمه میدهند: «خدا ان شاء الله كه این دل روشن و پاك رو برای شما نگه داره. و ان شاء الله مایه افتخار و سربلندی شما در آخرت باشه.»
منبع : دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای