چاپ این برگه

داستان کوتاه قدر مادران را بدانیم!

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن, پسري را از خواب بيدار كرد … پشت خط مادرش بود … پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
43b274e6c101
مادر گفت: 25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي …

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم …

پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد … صبح سراغ مادرش رفت … وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت … ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

بیاین تا وقتی مادرانمان هستن قدرشونو بدونیم چون اگر نباشند چیزی جز حسرت نصیب ما نمیشه.

زگیل