جمعه 26 خرداد 1391 - 1:17

به بهانه سالمرگ دکتر شریعتی، مرثيه پسرش

سایت خبری تحلیلی بویر نیوز/مرثيه پسرش، احسان شريعتي : « راستي پدر،چه بناممت كه زنبدانبانت خود را« بنده ي فضيلت» تو خوانده ، دوستان نهضتي «شهيد جاويد»ت ناميدند. كانون نويسندگان نويسنده آزاد شاگردان غم زده ات «روشنگر اسلام راستسن در فكر جوان ها»،«هرگز بزرگ»ناميدنت و بگذريم از آن «جعلقهاي همزه لمزه ولايتي» كه صفحه… و اما من تو را چه بنامم ؟ و اما تو،خدايت،زمانت،زندگيت نشان داد كه آفتاب آمد دليل آفتاب نه ، اينها همه هست واين همه شريعتي نيست شريعتي شريعتي است» و مونا شريعتي دخترش كه در زمان وداع با پدر 6ساله بود ميگويد: « بابا علي باباي خانه نبود در چشم كوچك من معمايي بود غريبه اي بود كه گاه حضور پيدا مي كرد و حضورش هياهو بر پا مي كرد و اين حضور چنان كم بود كه از مادرم مي پرسيدم (اين آقا كيه؟!) بابا علي بابايي بود كه گاه مي آمد و تمامي عشق ناداده اش را در لحظه اي جمع ميكرد و همچو طوفاني بر سر خانه مي ريخت!و من نمي فهميدم كه چرا مرا آنچنان بغل مي كند و بي رحمانه مي بوسد تا صداي گريه ام بلند شود! چرا كه در ذهن كودكانه ام نمي دانست براي چنين مردي حتي شنيدن گريه فرزند خود يك حادثه بود! حادثه اي كه به قول خودش ممكن بود اتفاق نيفتد! بر شانه هايش سوار مي شدم و او را ميزدم و از او مي پرسيدم (چرا مادرم را تنها مي گذاري؟!)و او كه نمي دانست به كودك چهار ساله اش چه بگويد ستاره ها را نشانم مي داد و در ذهنم بذر خيال مي پاشيدو سؤال. سؤالي كه مي بايست سالها بعد، بدون او به آن پاسخ مي دادم.بابا علي خنده هاي بزرگ و قوي بود كه سؤال هاي عجيب و غريب مي كرد و در آن روز هاي معدود حضورش ، از صبح در اتاق عجيب و پر كتابش زندانيم مي كرد و برايم قصه مي گفت. قصه هايش چنان هيجان انگيز بود كه در ذهنم به شكنجه اي عزيز مي مانست! در قصه هايش از سفر و خطر و حادثه ميگفت!…و مي گفت «قصه اي كه در آن حادثه و خطري نبا شد قصه نيست ،خبر است» آن روزها نمي دانستم كه قصه اي كه خبر نيست زندگي است!زندگي كه در ان گردنه هاي بسيار است.

اين باباي پر توقع شوخ، آرام آرام ذهن مرا با سوال كردن و فكر كردن آشنا مي كرد و مفاهيم ساده زندگي از قبيل درس،دانشمند،خوبي،بدي را با مثال هاي ساده و شوخيهاي زيركانه اش زير سؤال مي برد،بدون هيچ جوابي! و مرا با سؤال ها و جواب هاي خودم تنها مي گذاشت! چون ميدانست بعد از اين بايد به اين سؤال ها به تنهايي پاسخ گويم.

براي من آميزه اي از عشق، مهرباني،اعجاب و امنيت بود يك دوست بود نه چيز ديگر!

هنگامي كه در سال 56 پس از شهادتش به سوريه رفتيم، در آن ازدهام عجيب ايراني و عرب و مبارزين فلسطيني با آن چپيه هاي مرموز دريافتم كه اتفاقي افتاده است . احساس كردم كه ديگر پدر مسافرت نيست، بيمارستان نيست، زندان نيست و احتما لآديگر نخواهد آمد.

از مادرم كه آن روزها يك قهرمان دردمند بود، پرسيدم «بابا كجاست؟مسافرت است؟»گفت: آره گفتم بيمارستان است ؟ گفت : آره! با ذهن كودكانه ام حقيقت درد ناك پشت اين دروغ را در يافتم. كاغذي ساختم با مدادي كه يكي از دوستان به من داد. بابا علي را كشيدم، كله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان هميشه خندانش را.

مردم گريستند، فهميدم چه شده. ديگر از كسي نپرسيدم و تا سالها نخواستم بپرسم. فقط يك بار خواهرم سارا گفته بود: بعضي ها هميشه هستند هر چند كه با ما نباشند… اين كافي بود، چون بابا علي هميشه بود”

نظرسنجی
فعلا نظرسنجی در جریان نیست
لینک کوتاه : https://boyernews.com/?p=5505
به اشتراک بگذارید:
نظرات کاربران :

دیدگاه شما