اصلا دوست نداشتم وارد سپاه شوم چون نظامیگری را در کل دوست نداشتم اما از طرفی دلم میخواست در این برهه برای کشورم بجنگم.
به گزارش بويرنيوز به نقل از خبرگزاری فارس، وقتی شاهنامه را باز میکنی و اشعار حماسی فردوسی را میخوانی رفته رفته از خود بیخود میشوی و دلت میخواهد جای رستم و سهراب قرار بگیری و چشم اسفندیار را دربیاوری. آنقدر در نگاهت مردانگی رستم بلند مرتبه جلوه میکند که آخر شاهنامه نمیخواهی باور کنی مطلبی که خوانده ای همه افسانه بوده است. قبولش برایت سخت میشود و میگویی ای کاش اینها واقعیت بود.
اما در برهه ای از تاریخ ایران مردانی وارد کارزار جنگ شدند که این آرزویت را به راحتی برآورده کرده اند. مردانی که بی شک اگر فردوسی زنده بود از نام آنها در اشعارش استفاده میکرد و شاهنامه جلوه مستندی به خود میگرفت. خاطرات رزمندگان و شهدای جنگ تحمیلی تو را میبرد به حال و هوای یک نبرد تمام عیار. نبردی که اگرچه به ظاهر جبهه حق در آن ضعیف است اما روح ایمانی که در کلبد فرزندان خمینی(ره) دمیده شده بود هیمنه کفر را شکست و جهانی را که کمر به نابودی ملت ایران بسته بود به خاک ذلت کشاند.
آنچه میخوانید گفتگویی است با محمد علی حق بین یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که جانشین گردان کمیل بود و هم اکنون فرماندهی لشکر 16 استان گیلان را بر عهده دارد. ایشان ماجرای پاسدار شدنش را اینگونه تعریف میکند:
*تا پیروزی انقلاب به یاد نداریم حتی یک پیکان به ده ما آمده باشد
حیات من به سال 1343 در یکی از روستاهای اطراف شهرستان لنگرود، استان گیلان آغاز شد. پدرم کشتزار برنج داشت و خدا رو شکر با اینکه خانواده پر جمعیتی بودیم به لحاظ مادی جزو متوسط محسوب میشدیم. اهل خانه ما 14 نفر بودند که بین 12 فرزند من هفتمینشان بودم که البته یکی از برادرانم به شهادت رسید.
دودمان خانواده ما چه از طرف پدری و چه از طرف مادری ریشه مذهبی-سنتی داشت. این را هم بگویم که در کل محل زندگیمان جو مذهبی داشت.بود. در واقع به دلیلی که اشاره خواهم کرد رذیله های اخلاقی در روستای ما رسوخ نمیکرد و اکنون هم به لطف خدا همان حال و هوا وجود دارد.
خب معمولا در یک شهری که مردم برای تفریح از جای جای کشور به آنجا سفر میکنند به لحاظ تفکری و ظاهری روی مردمش تاثیر خواهند گذاشت اما چون جاده منتهی به این ده خراب بود و عبور کردنش سخت، کمتر گذر بیگانگان به آنجا می افتاد و ما از این گزند در امان بودیم.
قبل از انقلاب هر چند که روستاها نسبت به شهر خیلی نزدیک بودند و مثلا فاصله روستای ما با شهر 5 کیلومتر بود اما آنقدر فقر زیاد بود که تا پیروزی انقلاب به یاد نداریم حتی یک پیکان به ده ما آمده باشد.
*اوضاع سیاسی در روستا
مسائل سیاسی از طریق مباحث قرآنی و احکام از سال 53 به روستای ما کشیده شد و مردم خودشان به این سمت گرایش پیدا می کردند. البته در محله ما آدم خاصی که بخواهد این مسائل را مطرح کند نبود، فقط یک نفر وارد این بارزات شده بود که او توسط ساواک دستگر شد و بعد از آزادی اینقدر ترسیده بود که کلامی در مورد این موضوعات صحبت نمیکرد.
*رسالهای که به جای نوشتن نام مرجع رویش نوشته شده بود «خ»
آن زمان اغلب خانه ها یک طبقه آن هم با گل و چوب ساخته میشد اما چون وضع مالی پدرم نسبتا خوب بود، خانهمان را دو طبقه ساخته بودیم.
سپاه دانش که تاسیس شد افرادش به روستای ما هم آمده و در خانه ما ساکن میشدند. عموما همه آنها بر علیه شاه و ضد حکومت بودند و گروهی از افراد نسبتا فعال ده را جمع کرده و برایشان صحبت می کردند.
تمام رسالههای آن موقع اسم مراجع رویش نوشته میشد ولی به اسم حضرت امام یا همان حاج آقا روح الله معروف که می رسید، به نوشتن حرف خ اکتفا می کردند. مردم هم که این تفاوت را میدیدند می پرسیدند خ دیگر کیست؟ سپاه دانشیهایی که ضد حکومت می گفتند: به این کارها کاری نداشته باشید، فقط رساله را بخوانید.
سه نفر از آنها را به یاد دارم، یکی یزدیپور و اهل یزد و دیگری گوهری بچه گنبد کاووس بود، یکی دیگر هم جباری بچه تنکابن بود که بسیار چهره موجهی داشتند.
آنها در روشنگریهایی که می کردند می گفتند مسائل دینی را هم که کنار بگذاریم این حکومت به درد مردم نمی خورد. این جلسات که در خانه ها بعضا تشکیل می شد با رعایت احتیاط کامل بود. اینها دائما با تاکید می گفتند: دیوار موش داره موش هم گوش داره بنابراین بیش از حد صحبت نکنید. بعد تعریف میکردند که مثلا فلان جا فلان جنایت شده و … یکی از اهالی پرسید: شنیده ایم خواهر شاه هم فلان کار را می کند که آنها سریع گفتند: دیگر این حرف را ادامه ندهید. در کل مردم از نظر اطلاعات سیاسی بسیار محدود بودند.
*دوزار میدادیم، یک ساعت تلویزیون تماشا میکردیم
در روستای ما تا سال 55 رادیو و تلویزیون نبود و تازه در این سال یکی از مغازه های روستا یک تلویزیون آورد و در ساعت های مشخصی روشنش می کرد، چون تلویزیون با باطری ماشین کار می کرد و اگر زیاد روشن می ماند باطری خالی می شد. عموما شرایط روستاهای ما اینگونه بود، تا سال 56 که شرایط خیلی فرق کرد. از برنامه های آن زمان فیلم تارزان را به یاد دارم که ساعت 5 بعد از ظهر پخش می شد. دوزار می دادیم و می نشستیم به تماشا.
*پهلوی اصلا روستاییان را دشمن حساب نمیکرد
سال 56 یک روحانی به نام حاج آقا سلیمانی آمده بود روستایمان که البته ایشان تقریبا هر ماه رمضان و ماه محرم می آمد آنجا و گاها صحبت هایی را راحت تر بیان کرده و مواضعی را سر بسته بر علیه شاه مطرح میکرد و مردم هم به تبع از ایشان به راحتی از شاه بد می گفتند. البته این را هم بگویم که مردم خیلی از شاه نمی ترسیدند چون هنوز زهرش را نچشیده بودند و از طرف دیگر این مباحث یک طرفه بود. آن سالها من مشغول تحصیل در دوره راهنمایی بودم ولی حس می کردم که حرف زدن راجع به شاه خیلی هم بد نیست. بعدها فهمیدم بقیه روستاها هم همینطور شده و حتی در روستای ما مردم به راحتی می رفتند تظاهرات. شاه هم اوایل اینقدر از تحرکات مردم نمی ترسید و به خصوص مردم روستا را اصلا دشمن خودش به حساب نمی آورد.
اصلا یکی از چیزهایی که باعث به هم خوردن تخت پادشاهی محمدرضا شد همین بود. ما نظامی ها مکانی داریم به اسم اتاق جنگ و برای پایین ترین و ضعیف ترین سطح دشمن آنجا سرمایه گذاری میکنیم و برنامه داریم که البته طبق فرموده مقام معظم رهبری است و همچنین در دین ما هم تذکر دادند. اما شاه این کار را نمیکرد و یکی از اشتباهاتش هم همین بود. او فکر می کرد روستاییان سرشان به خوراک و زندگی گرم است. این را هم بگویم امثال من به خاطر سن کمی که داشتیم بینش سیاسی خیلی در ما وجود نداشت. نهایت فکر می کردیم یکی می رود و یکی می آید.
*پدرم فریاد زد: این را از خانه من ببرید بیرون
پدرم توانایی مالی داشت که هم تلویزیون بخرد و هم رادیو اما چون به خاطر برنامههایی که پخش میکرد، بد می دانست و نمی خرید. حتی یادم هست سال 55 یکی از دامادهایمان که در تهران کار می کرد رادیویی خریده بود و آورد خانه ما. آن زمان معروف بود که میگفتند در رادیو موسیقیهای لهو و لعب پخش میکنند.
ما در اتاق کناری در حال رادیو گوش کردن بودیم که در آن ساعت اتفاقا قرآن پخش میکرد. صدای قرآن را پدرم از یک اتاق دیگر شنید و با جدیت گفت: آن را خاموش کنید!
گفتیم: بابا داره قرآن پخش میکنه. اما ایشان گفت: از این دستگاه حتی قرآن گوش دادنش هم اشکال دارد. اصلا چه کسی رادیو را آورده خانه من؟! همین الان ببریدش بیرون.
فردای آن روز رادیو هم از خانه بیرون رفت. مردم اینگونه مقید بودند.
22 بهمن که انقلاب اسلامی پس از سالها مبارزه و تلاش مردم به رهبری امام به پیروزی رسید بنده در روستای خودمان بودم. آن زمان دیگر رادیو در روستا بیشتر پیدا میشد و ما هم سریع دوباره رادیو خریدم و جشن آمدن امام و پیروزی انقلاب را از رادیو دنبال میکردیم. همان موقع بود که عکس امام هم در خانه ها پخش شد. کلا دو عکس از امام در دست مردم بود، ما هم قاب گرفتیم و زدیم به دیوار.
بهترین منبع آن زمان همین رادیو بود چون برق هم نداشتیم و این با باتری کار میکرد.
*رنگ و لعابی که مجاهدین داشتند
سال 58 من وارد بسیج شدم. بسیج به شکل امروزی گسترده نبود. الان ما حتی در روستایمان پایگاه بسیج داریم ولی آن زمان اینگونه نبود. خود شهر لنگرود کلا سه-چهار تا پایگاه بسیج داشت. در محله چارکیاسر که از جمله محلاتی بود که پایگاه بسیج داشت، ما هم به آنجا رفتیم. سال 59 من وارد کلاس اول دبیرستان شدم. مدرسهام در شهر لنگرود بود زیرا در ده خودمان تا مقطع راهنمایی بیشتر امکان تحصیل نداشتیم. صبحها مدرسه بودم و بعداز ظهرها به بسیج میآمدم. در مدرسه یکی از بحثهای ما با بچههایی بود که جزو مجاهدین خلق بودند. آنها به ظاهر آیه قرآن را میآوردند. حرفهایی هم که میزدند از همین دست بود. اما چیزی که جلب توجه میکرد این بود که این حرفها از زبان کسانی زده میشد که آدمهای موجهی نبودند و ما آنها را میشناختیم. آنها از لاتهای محل بودند.
شاید در تهران شناختن این آدمها کمی مشکل بود اما در شهری مثل لنگرود آنهم در آن زمان مردم به خوبی همدیگر را میشناختند. این افراد در راس گروههای مجاهدین بودند.
ما در جبهه مقابل آنها بودیم. همیشه با هم بحث میکردیم. سال 60 اینها کمی زورشان بیشتر شده بود و ماهیت خود را بیشتر نشان دادند. کلاس ما حدودا 40 دانشآموز داشت. از این تعداد شاید بالای 30 نفر در گروههای مختلف مانند مجاهدین بودند. این چند نفری که میماند این طرفی یعنی طرفدار انقلاب اسلامی بودیم.
*به خاطر کمبود اطلاعات در برخورد ضعف داشتیم
آن زمان پرورش یافته رژیم پهلوی بیشتر بود تا انقلابی. ما هم که از سنتیهای روستا بودیم هر جا بود همدیگر را پیدا میکردیم. درست است که با آنها بحث میکردیم ولی به لحاظ قدرتی آنها بالاتر بودند. سطح بینش ما نسبت به مسئله سیاسی کمتر بود. آن موقع مثل الان نبود که هر کلید واژهای را که بخواهی بزنی در اینترنت و صفحههای زیادی اطلاعات بگیری. ما اطلاعات زیادی نداشتیم.
*اصلا دوست نداشتم وارد سپاه شوم
مجاهدین به خوبی سازماندهی شده بودند و روزنامههای زیادی هم داشتند. با همه این تفاسیر هیچ وقت به آنها گرایش پیدا نکردم. چون کسانی هم بودند که ما را راهنمایی کنند. در پایگاههای بسیج روحانیونی میآمدند که مسائل را برای ما روشن میکردند. در همین حین جنگ کردستان هم آغاز شد. بیشتر محورها شده بود جنگ. من اصلا دوست نداشتم وارد سپاه شوم چون نظامیگری را در کل دوست نداشتم اما از طرفی دلم میخواست در این برهه برای کشورم بجنگم. به همین دلیل وارد بسیج شدم. وقتی سربازها را در لباس سربازی میدیدم حالم بد میشد. ذهنیت یا مشکل خاصی هم با این موضوع نداشتم. اما نظامیشدن را هم دوست نداشتم. بیشتر دلم میخواست در کارهای تعمیراتی مشغول به کار شوم. یعنی الان هم اگر به من بگویند مثلا فلان شیر خراب شده، تا آن را درست نکنم دست برنمیدارم. ذات خودم با این کارها بیشتر هماهنگی دارد. عضویت من در سپاه به صورت اجباری آن هم سال 63 اتفاق افتاد. یعنی بعد از 6 ماه فهمیدم که پاسدارم.
*با این قد و قواره اسلحه از تو بلندتر است!
اوایل جنگ 4 بار به کردستان اعزام شدم اما به عنوان بسیجی. البته قبل از آن هر کار میکردم اعزامم نمیکردند. اولین باری که رفتم به جبهه میگفتند سنت کم است. چون که به لحاظ ظاهری هم جثه ضعیفی داشتم. فکر میکنم 16 ساله بودم. همین که قیافه مرا دیدند گفتند: برو. برگشتم پیش رئیس بسیجمان و از او خواستم پارتی من شود. ایشان هم رفت با کسانی که اعزام نیرو را انجام میدادند صحبت کرد و قرار شد برای دفعه بعد من را هم اعزام کنند.
آن زمان اینگونه بود که اگر طرف ساکش را میبرد و اعزام نمیشد و مجبور بود برگردد، حسابی خجالت میکشید. میدانستیم که چه تاریخی اعزام میکنند. آن روز ساکم را جمع کردم و رفتم. اما دوباره گفتند: نمیشود، نیرو اضافه هم داریم. با اصرار خواهش کردم که من هم یکی از این اضافهها. طرف به من گفت: کجا میخواهی بروی با این قد و قواره؟ اسلحه از تو بلندتر است.
*دلم نمیخواست یک بار دیگر ضایع شوم
دفعه بعد ترجیح دادم از این راه اقدام نکنم. چون میدانستم اگر بروم باز ضایع میشوم. تصمیم گرفتم یک مسیر دیگر را انتخاب کنم. حالا یک مشکل دیگر هم پیش رویم بود. میدانستم پدرم رضایت نخواهد داد. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. پسرعمویم یکی دو سال از من بزرگتر بود که به جبهه اعزامش کرده بودند. دائم هم نامه مینوشت و دل ما را آب میکرد. با خودم میگفتم ای خدا کی میشود من هم بروم؟ شاید واقعا به خاطر رضای خدا هم نمیخواستم بروم. بیشتر به خاطر دل خودم بود که بدانم در جبهه چه میگذرد. شور و هیجانش مرا جلب میکرد. کلکی به ذهن من و پسرعمهام رسید. رفتیم پیش شوهر عمهام و گفتیم ما را میخواهند ببرند اردو. یک منطقه کوهستانی است که رضایت شما را میخواهند. چون آن زمان از این اردوها میبردند چیز خیلی عجیبی به نظر نمیآمد.
رضایتنامهای آماده کردیم و شوهرعمهام را مجاب کردیم که امضا کند. بعد از اینکه ایشان امضا کرد برگه را پیش پدرم بردم و گفتم که تو هم امضا کن، ببین شوهرعمه امضا کرده. پدرم امضا کرد و همین شد مجوزی برای اعزام من.
*خرمان از پل گذشت!
پروندهام که تکمیل شد خیالم راحت شد که بسیج ما را اعزام خواهد کرد. به خانواده گفتیم قرار است یک هفته ما را ببرند به پادگانی در منجیل و آنجا به ما آموزشهایی بدهند. یک هفته همان شد که ما 45 روز بعد برگشتیم. میدانستیم وقتی آموزش ببینیم دیگر خرمان از پل گذشته است.