چاپ این برگه

از چوپانی تا کارآفرینی برای 800 نفر

به گزارش بویرنیوز، مرد جوانی که می‌تواند این روزها در اتاق کارش، زیر کولرگازی بنشیند و دورادور کارمندان بازاریابش را مدیریت کند چرا با شکل و شمایل یک کارگر ساده به روستاها می‌رود؟ چرا برای دعوت کردن چند نفر از اهالی یک روستا که کاروکاسبی درست‌وحسابی ندارند، زحمت یک سفر نیم روزه را برخودش تحمیل می‌کند؟ مگر کار چند نفر روستایی چقدر می‌تواند برای او سود اقتصادی داشته باشد؟ مهران بالان در جواب این «چراها» می‌گوید: «من رسالت دارم تا آنجا که می‌توانم فقر را از زندگی خانواده‌هایی که در اطرافم هستند دور کنم. تلاش می‌کنم هرروز این دایره را گسترده‌تر کنم و به آدم‌هایی که شبانه‌روز در مسیرم قرار می‌گیرند بگویم برای بهتر شدن زندگی‌تان بهتر است از نقطه صفر شروع کنید تا به ۲۰ برسید.»

هنرتان قیمتی است

به روستاهای دوردست می‌رود به اهالی می‌گوید: «هر آنچه از صنایع‌دستی در چنته دارید را رو کنید از قالی‌بافی، گلیم‌بافی، جاجیم‌بافی و سوزن‌دوزی گرفته تا هر هنری که این روزها از یادها رفته؛ همه را خریدارم! به‌شرط اینکه کارکنید حتی گاهی شاگردی کنید و هنرتان را به مرحله تولید و فروش برسانید. حتی اگر هنری ندارید اشکالی ندارد! خودم و هنرجویانم همین‌جا در خانه خودتان به‌صورت رایگان به شما آموزش می‌دهیم.» او طی چند سال گذشته به تعدادی بالغ‌بر ۱۰ هزار نفر صنایع‌دستی درآمدزا را آموزش داده است.

 معتقد است که اگر توانسته در کارش موفق بوده تنها به این دلیل است که از صفر شروع کرده و حالا که دستش به دهانش رسیده تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های تجربه را پیموده، دردکشیده، رنج‌کشیده، نداری کشیده، در کودکی حسرت خورده؛ نه‌فقط حسرت نشستن سر سفره شام خانواده؛ بلکه حسرت نداری اهالی روستایشان نیز پردلش نشسته. روایت زندگی پرفرازونشیب مهران بالان قصه‌ای است که امروز در بین اهالی کهگیلویه دهان‌به‌دهان می‌شود.

 پسری که گوسفندها را گم کرد و خودش را پیدا کرد

کودک بود و بازیگوش؛ اما فقر پدر را می‌دید. ۸ ساله بود و فرزند چهارم خانواده؛ اما حسرت مادر را می‌دید. پسرک، سفره بی‌نان اهالی روستایشان «اشکفت سیاه لوداب» را دیده بود؛ اما راه چاره‌ای نه برای خودش داشت، نه برای همسایه‌ها. مدرسه می‌رفت؛ اما هوش و حواسش به مدرسه نبود. حواسش به کفش‌های پاره‌اش بود تا پدر آن‌ها را در پایش نبیند و بار دیگر آهی از اعماق وجودش نکشد. سن و سالی نداشت؛ اما می‌خواست اوضاع را تغییر دهد. می‌خواست کمک کند! اول به خانواده و بعد به همسایه‌ها؛ اما نه راهی داشت و نه اختیاری!

دل ماندن نداشتم

تابستان بود. گله گوسفند همسایه‌ها را یکی‌یکی جمع کرد تا به چراگاه ببرد و کمک‌خرجی برای خانواده‌اش باشد؛ اما حساب‌وکتابی که قرار بود از چوپانی نصیبش شود یک‌لحظه دست از سرش برنمی‌داشت. حواسش به همین حساب‌وکتاب‌ها بود که ۱۲ گوسفند را در چراگاه گم کرد.  یک شبانه‌روز به دنبال گوسفندها گشت؛ اما نبودند  که نبودند، نه پایی برای رفتن به خانه داشت و نه رویی برای دیدن پدرش. گوسفندها انگار لقمه گرگ شده بودند و او مانده بود تا خانواده‌اش را فقیرتر و شرمنده همسایه‌ها کند.

فرار از خانه

 باید می‌رفت و رفت.  بی‌خبر و بی‌نشان به شهر یاسوج. شهری که آن روزها برای او ترسناک‌تر از گرگ‌های گله بود. گرسنه و بی‌پناه و دور از خانواده. بار گناه بر دوشش سنگینی می‌کرد و حالا به شهر رسیده بود. کودک ۸ ساله‌ای که باید یک‌شبه بزرگ می‌شد. باید سیر می‌شد. باید زنده می‌ماند. چشمانش را به  لایه‌های پنهان شهر دوخت، به آن‌هایی که بیشتر از همه به او شبیه بودند. فقط  دست‌فروش‌ها را می‌دید که درازای فروختن جنسی کنار پیاده‌رو از مردم پول می‌گرفتند و این اولین جرقه درآمدزایی در ذهنش بود ؛ اما نه پولی داشت و نه حتی ضمانتی برای گرفتن جنس فروشی. وارد مغازه بقالی شد. به فروشنده گفت: «من آدامس‌هایت  را کنار خیابان می‌فروشم، کمی از سودش برای من. حالا باید ضمانت می‌گذاشت. کاپشنش را درآورد و روی دخل بقالی گذاشت تا ضامنش شود. شب شد چند بسته آدامس  فروخت حالا آن‌قدر پول داشت که چندتکه بیسکویت بخورد و شب را گرسنه نخوابد. شب‌ها  را در پارک می‌خوابید. یک سال را به همین منوال گذراند در شرایطی که فقط می‌توانست شکمش را سیر کند و همچنان خانواده از او هیچ خبری نداشت.

تا لاله جین همدان دور شد

نمایشگاه صنایع‌دستی آمده بود به یاسوج. فرصت را غنیمت شمرد تا در شلوغی نمایشگاه مشتری بیشتری برای آدامس‌هایش پیدا کند. پسرک آفتاب‌سوخته‌ای که سختی زندگی بزرگش کرده بود. «آقا مهدی» هم از شهر لاله جین همدان آمده بود تا هنرش را بفروشد و کاسبی‌اش را رونقی بدهد؛ اما نمی‌دانست به یاسوج آمده تا بهانه‌ای باشد برای تغییر زندگی کودکی که از دار دنیا چیزی ندارد. غرفه کوزه‌های سفالی آقا مهدی مشتری خوبی داشت و او در شهر یاسوج دست‌تنها مانده بود، بدون هیچ پادویی. به دنبال شخصی می‌گشت که غرفه‌اش را بپاید. چشمش به پسرک آدامس‌فروش افتاد به «مهران آدامس‌فروش»

آقا مهدی همه آدامس‌های مهران را یکجا خرید و گفت: «تا آخرین روز نمایشگاه وردست من بمان.» مهران پیش مرد کوزه‌گر ماند آن‌قدر ماند که با او عازم همدان شد و ۴ سال تمام برای او شاگردی کرد، وقتی از همدان برمی‌گشت پشت لبش سبز شده بود و حالا به‌جای آدامس هنرش را می‌فروخت. در تمام این مدت خانواده از او بی‌خبر بودند اما همچنان نگاه نگران مادر به درمانده بود تا یک روز مهرانش را در آستانه خانه ببیند.

عکس تزئینی است

پولی که قلبم را نوازش می‌کرد

مهران بالان می‌گوید: «مدتی که در همدان بودم درس می‌خواندم،  خدا به آقا مهدی خیر بدهد. در مغازه می‌خوابیدم. لباس‌هایش را می‌پوشیدم اگرچه لباس‌های او  برای من خیلی بزرگ بود. بعد از ۴ سال به خانه برگشتم وقتی به خانه برگشتم مزد ۴ سالم را گرفتم دقیقاً ۵ هزار و پانصد تومان، کم بود؛ اما برکت داشت. از همدان تا شهر یاسوج ۵ هزار و پانصد تومان را در جیب پیراهنم گذاشته بودم. دستم را از روی جیبم برنمی‌داشتم. مردی که در اتوبوس کنارم نشسته بود پرسید: «پسر جان از وقتی تو را دیدم دستت روی قلبت گذاشته‌ای. قلبت درد می‌کنه؟» گفتم: «نه من پولدار شده‌ام مزد ۴ سال کارم را گرفته‌ام دستم را گذاشته‌ام روی پول‌هایم تا گم نشود.» اما سرمایه من فقط آن پول نبود سرمایه من هنرهایی بود که آقا مهدی به من آموخته بود. کوزه‌گری، گلیم‌بافی، گبه‌بافی و…

مزد ۴ سال کارم را به خانواده هدیه دادم

آه بلند بالایی می‌کشد و می‌گوید: «۵ سال دوری از خانه را تحمل کرده بودم؛ اما حالا که برگشته بودم روی پا بند نبودم از شوق دیدن مادرم هزار بار گریه کردم تا بتوانم در خانه‌مان را بزنم. تمام پولم را برای خواهر و برادرها و پدر و مادرم خرید کردم. خانواده برایم جشن گرفتند. مادرم چشم از من برنمی‌داشت آن‌قدر در بغلش ماندم تا سیر محبت شوم؛ اما پدرم اصرار داشت که می‌دانسته من هر جا بودم سلامت بودم و در حال کار کردن. حالا که تشکیل خانواده داده‌ام و خودم پدر شده‌ام نمی‌توانم حتی برای یک روز دوری از پدر و مادرم را تحمل‌کنم. پدر و مادرم در روستا زندگی می‌کنند اما خانه‌ای هم در شهردارند که بتوانند روزهایی که سرم شلوغ است من را ببینند.»

 بالان در حال حاضر در کارگاه‌ها و مغازه‌هایش حدود ۶۲۰ نفر را به‌صورت مستقیم مشغول به کار و بیمه کرده است و هرسال برای ۱۵۰ نفر به‌صورت فصلی ایجاد شغل می‌کند هنرمندانی که درمدت سه ماه تابستان در سیاه‌چادرهای آبشار یاسوج به‌اندازه یک سال زندگی‌شان درآمدزایی می‌کنند.

نگاهش به کودکان سر چهارراه می‌ماند

نازنین دلجو همسر «مهران بالان» درهمان روزهایی که مهران هنوز کار و بارش سکه نشده بود با او ازدواج کرد. زندگی را باهم ساختند. می‌گوید: «اوایل زندگی‌مان در کنار همسرم سخت کار می‌کردم و بی توقع از روزگار، مثل خود مهران فقط به فکر خودمان نبودیم. حالا که شرایط زندگی‌مان خوب است ترجیح می‌دهم در خانه بمانم و از بچه‌هایمان مراقبت کنم.»

 او معتقد است: «یکدست صدا ندارد و زن و مرد باید در کنار هم باشند تا بتوانند به موفقیت برسند. خوشحالم که امروز همسرم قهرمان زندگی فرزندانمان است. ما معتقدیم که پسرهایمان را نباید در ناز و نعمت بزرگ کنیم. سه فرزندم در فصل  تابستان کار می‌کنند و از هنر صنایع‌دستی و فروش آن درآمد دارند و در طول سال برای پولی که از عرق جبین کسب کرده‌اند برنامه‌ریزی می‌کنند دلم می‌خواهد بچه‌هایم یاد بگیرند که فقط به فکر خودشان نباشند و به فکر خوشبختی  اطرافیان خودشان هم باشند.»

دلجو که رئیس هیئت‌مدیره شرکت صنایع‌دستی آقای بالان است توضیح می‌دهد: «باوجوداینکه حالا مهران ۴۰ ساله شده و خدا رو شکر افراد خانواده نیز از رنج فقر رهاشده‌اند؛ اما همسرم هیچ‌وقت روزهای تلخ زندگی و دوری از خانواده را فراموش نمی‌کند من شاهد هستم هر وقت در مسیرمان از چهارراه‌ها شهر عبور می‌کنیم و چشمش به کودکانی می‌افتد که پشت چراغ‌قرمز دست‌فروشی می‌کنند، به آن‌ها خیره می‌شود و در فرصت مناسبی از آن‌ها دعوت می‌کند برای یادگیری صنایع‌دستی و استقلال مالی به آموزشگاهش سر بزنند. آدرس می‌دهد تا از خدمات رایگان آموزشگاه استفاده کنند. بارها شاهد بودم که حتی بعد از گذشتن از چهارراه از طریق آینه ماشین آن‌ها را می‌پاید تا مطمئن شود که واقعاً دوست دارند زندگی‌شان را تغییر دهند و دعا دعا می‌کند که این بچه‌ها بفهمند و بیایند.»

پدرم قهرمان زندگی من

«عارف» کوچک‌ترین پسر مهران نیز در کنار آبشار یاسوج و در سیاه‌چادرهای این منطقه عروسک‌های دست‌ساز می‌فروشد می‌گوید: «منم مثل همه غرفه داران تو سه ماه تابستون هزینه اجاره سیاه‌چادر را به پدرم پرداخت می‌کنم دو برادرم هم همین‌طور. در روز حدود ۶ تا عروسک می‌فروشم و خیلی خوشحالم که از حالا مثل بابام هستم.

او با پدرش به روستاها می‌رود و برای اهالی روستا، وسایل موردنیازشان مثل دار گلیم‌بافی و نخ و … می‌برد می‌گوید: «بچه‌ها از من می‌پرسند تو خوشحالی که پول‌دارید؟ من میگم خوشحالم که می‌تونم خوشحالی شمارا ببینم. بچه‌ها از حرف‌های من تعجب می‌کنند؛ اما پدرم همیشه به ما گفته همه باید باهمدیگه پولدارشیم والا اگر یکی فقیر باشه بقیه غصه می خورن.

بابام قصه زندگی‌اش را برای من تعریف کرده. بابای من خیلی شجاعِ، خیلی.

به سیستان و بلوچستان می‌رویم

 «مهران بالان» اگرچه مرد روستایی است؛ اما نگاه خیلی از شهرنشین‌ها هم به او دوخته‌شده.  امروز هر چه  توان و قدرت دارد را برای نجات دادن اهالی روستاها گذاشته است. روزگاری آرزویش این بود که نان را به سفره همسایه‌هایشان دریکی از روستاهای کهگیلویه و بویراحمد  بیاورد؛ اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که اهالی  ۳۵  روستای دیگر نیز مسیری که او نشان داده است را در پیش بگیرند. بالان می‌گوید: «شروع تازه‌ای در پیش دارم برای اینکه بتوانم رونق فروش صنایع‌دستی را بالا ببرم، مبادله پایاپای صنایع‌دستی را در کشور شروع کرده‌ام مثلاً هنر شیشه و آبگینه را از تهران می‌گیریم و به‌جای آن گبه و جاجیم به آن‌ها می‌دهیم و به همین منوال.

او توضیح می‌دهد: «اتفاق خوبی در پیش است، از بنده دعوت‌شده که در استان سیستان و بلوچستان کارم را رونق بدهم. ابتدا قرار است از مردم خوب بشاگرد شروع کنیم.»

کارآفرینی که کارآفرین تربیت می‌کند

بالان، کارآفرینی که دل‌بزرگی دارد و توانسته تعدادی از شاگردانش را نیز به جرگه کارآفرینی سوق دهد، «مرضیه نادری» یکی از هنر جویان آموزشگاه مهران بالان می‌گوید: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزگاری با یادگیری یک هنر و گسترش آن بتوانم نه‌تنها خودم بلکه تعداد قابل‌توجهی از اهالی روستاها که فقر در زندگی‌شان بیداد می‌کرد را نجات بدهم.»

 او با اشاره به حمایت‌ها و مشاوره‌های استادش مهران بالان توضیح می‌دهد: «من قبل از آشنایی با آقای بالان خیاطی می‌کردم و در این حرفه به بن‌بست رسیده بودم. برای خرید یک گلیم به فروشگاه آقای بالان رفتم و بعدازآن، ورق زندگی ما برگشت. اوایل بسیار سخت بود. سخت‌ترین قسمت ماجرا وقتی بود که باید کمر همت را می‌بستم و خانه به خانه روستائیان می‌رفتم و خانم‌ها را متقاعد می‌کردم که به هنر گبه‌بافی و گلیم‌بافی روی بیاورند. خانم‌ها امتناع می‌کردند هنرمندانی که می‌گفتند از گلیم‌بافی خیری ندیدیم و من باید برای آن‌ها توضیح می‌دادم که برایتان بازار فروش را مهیا می‌کنم. حالا در روستای «تنگاری» حدود ۳۰۰ نفر زیرمجموعه دارم و همه آن‌ها را بیمه کردم و آثارشان را در نمایشگاه‌های بین‌المللی داخلی در معرض فروش و نمایش می‌گذارم خوشحالم که حال و هوای روستای تنگاری در دشت روم کهگیلویه خیلی بهتر شده است.

پسر آدامس‌فروش شهر یاسوج امروز قهرمان زندگی کارآفرین‌ها شده است. /فارس