شنبه 17 آبان 1393 - 20:35

رمان اریکا…فصل 1

پاهای ناتوانش را روی زمین می کشید و بلند بلند قدم بر می داشت. دیگر توانی برای دویدن نداشت. سینه اش می سوخت و نفس کشیدن برایش دشوار بود. همان اول که از خانه بیرون زد احساس کرد کسی تعقیبش می کند، و حالا گیر چند پسر افتاده بود و نمی دانست در این خیابان وسیع و خالی از سکنه چه کند؟
در این میان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف های چندش آورشان او را می آزردند. سه پسر که در ماشین خود با هر قدم اریکا به دنبالش می آمدند. اریکا که دیگر جانی در بدن نداشت به ناگاه تعادلش را از دست داد و روی زمین آسفالت ولو شد. پسرها از ماشین بیرون آمدند و با خنده های بلند خود بر وحشت اریکا افزودند. پسر اولی که موهای بلندی داشت و لباس چسبانی پوشیده بود، به طرف اریکا رفت و با چشم های حریصش او را نظاره کرد و گفت:
– خانوم خوشگله… نگفتی این وقت شب بیرون رفتن ازخونه خطر داره؟
اریکا همانطور که می لرزید روی زمین نشست و خود راجمع کرد، در حالی که ترس را با تک تک اعضای بدنش حس می کرد نگاه شرر بارش را به او دوخت و با نفرت بر سرش فریاد زد:
– خفه شو آشغال…
از پشت پرده ی اشک به آنها نگاه کرد و ادامه داد:
– دست از سرم بردارین! برید گمشید!
پسرها خنده ی بلندی سر دادند. پسر دومی جلو آمد و روبه روی او نشست. موهایی کوتاه و چشمانی زاغ داشت، با لبخند کریهی گفت:
– اوه اوه… دست از سرت برداریم؟!
و دستش را به طرف صورت خیس از اشک اریکا برد و ادامه داد:
– عمرا جیگر! شم …
اریکا با نفرت دست او را کنار زد. درحالی که دندان هایش را روی هم می فشرد تا از ترسی که تمام وجودش را گرفته بود به هم نخورد، میان حرفش پرید و گفت:
– اگه گورتون و گم نکنید با همین دستای خودم تیکه تیکتون می کنم!
حتی خودش هم باور نداشت که چنین حرفی زده باشد. هر سه پسر با نگاه کردن به هم زیر خنده زدند. یکی از آن ها با صدایی نسبتا زنانه گفت:
– ای وای ترسیدم!
در این میان اریکا که فرصت را مناسب می دید پسر چشم زاغ را به عقب هل داد و از جایش بلند شد. به نگاه متعجب آن ها خیره شد و چند قدمی به عقب رفت. و بعد خیلی سریع شروع به دویدن کرد. دو پسر دیگر با خنده به دوست خود و فرار اریکا نگاه می کردند. پسر چشم زاغ از جا برخاست و با عصبانیت و قدم هایی بلند به دنبال اریکا دوید.
– ولش کن فرشید!
همانطور که می دوید ماشینی را دید که با سرعت از کنارش رد شد و کمی جلوتر ایستاد. خوشحال از اینکه کسی پیدا شده لبخند خسته ای زد و سعی کرد قدم هایش را بلندتر کند. پسر چشم زاغ هنوز هم به سمتش می آمد. مردی مسن با موهایی جوگندمی ازماشین پیاده شد و به سمت اریکا که چند قدمی بیشتر از او فاصله نداشت رفت. اریکا وقتی به مرد رسید با وحشت به چشمان او نگاه کرد و در حالی که نفس نفس می زد، سینه اش را در چنگ فشرد. مرد با نگرانی ای توام با عصبانیت زیادی گفت:
– ار… اتفاقی افتاده؟! چی شده؟!
اریکا که نای حرف زدن نداشت با دست به پشت خود اشاره کرد و گفت:
– اون… اونا… مزاحم… مزاحمم شدن.
مرد با اخم به پسران جوان که هر سه در حال فرار بودند نگاه کرد و زیر لب گفت:
– تو برو توی ماشین.
پسر چشم زاغ که نزدیک تر از دو پسر دیگر بود قدمی به عقب برداشت، دندانی به هم فشرد و در حالی که عقب عقب می رفت فریاد زد:
– ماشین و روشن کن، اوضاع خیطه!
مرد میانسال دستی در هوا تکان داد و باعصبانیت فریاد زد:
– ای حرومزاده ها.
پسر چشم زاغ آخر از همه و لنگان به ماشین رسید، بعد از سوار شدن ماشین با ویراژ شدیدی از جا کنده شد. مرد درحالی که به دور شدن ماشین خیره شده بود، سری از روی تاسف تکان داد. به دخترکی که درماشینش نشسته بود نگاه مهربانی کرد و خود سوار ماشین شد.
– این موقع شب… توی این خیابون خلوت چی کار می کنی؟
اریکا سرش را پایین انداخت و با گریه گفت:
– بخدا… بخدا من از اون دخترا نیستم. من … من… من دیگه بر نمی گردم به اون خونه، اونجا جای من نیست، من… نمی تونم برگردم خونه!
و گریه اش شدت بیشتری گرفت.
– می تونی به من بگی مشکلت چیه؟ شاید باید بپرسم که مشکلت با خانواده ات چیه؟!
اریکا در حالی که اشک می ریخت سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. مرد با مهربانی چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
– ایرادی نداره دخترم. دیگه گریه نکن. من امشب تورو می برم پیش خانواده ی خودم. بعدا درباره ی مشکلت حرف می زنیم. راستی اسمت چیه؟ چند سالت بود؟
اریکا زیر چشمی با نگاه متعجب خود مرد را برانداز کرد. او سوالش را طوری پرسیده بود که انگار قبلا درباره سن خود به او اطلاعات داده و او به خاطر نمی آورد! با صدایی که خود به سختی می شنید جواب داد:
– م… من… اریکا…
حرف بیشتری نزد و سکوت کرد. مرد لبخند خسته ای زد و سری تکان داد. اریکا نمی دانست چرا، اما حسی در قلبش می گفت که به آن مرد اطمینان کند. انگار که آن مرد را می شناخت.
اول همراهی مرد را قبول نکرد اما باحرف هایی که او زد تقریبا قانع شد. چاره ای جز این نداشت. می ترسید که از چاله داخل چاه بیفتد. چه می کرد غیر از این؟! با خود گفت: «هر جا غیر از اون خونه ی لعنتی!»
مرد گوشی همراهش را درآورد و رو به اریکا گفت:
– من یه تماس با منزل می گیرم.
و از ماشین پیاده شد. زمانی که به منزل مرد رسیدند او به سمت اریکا برگشت، لبخندی زد و گفت:
– پیاده شو دخترم.
اریکا با ترس و لرز دست به دستگیره برد و آرام دَر را باز کرد. پاهای لرزانش را روی زمین گذاشت و با تکیه بر ماشین سعی کرد بایستد. مرد دَر ورودی راباز کرد و اریکا توانست داخل را ببیند. حیاط بسیار بزرگی را مقابل خود می دید. سر تا سر حیاط را درختانی کوچک و بزرگ پوشانده بودند و این زیبایی طبیعی محسور کننده بود. اریکا از جایش تکان نخورد و نفسش را در سینه حبس کرد. مرد که داشت وارد خانه می شد با دیدن بدن لرزان اریکا کامل به سمت او برگشت، ترس و وحشت را در چشمان او خواند، لبخند غمگینی زد و گفت:
– نترس دخترم. الان همسرم و صدا می کنم… نترس…
و به سمت خانه نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
– مهناز خانم؟ مهناز جان؟ بیا با مهمونمون اومدم.
درست یک دقیقه بعد زنی بلند قد با چشمانی آبی، ابروانی کمانی و لب و دهانی متناسب، که به صورت گردش می آمد، قدم به بیرون گذاشت. انگار که از قبل منتظر آمدن آنها بود. نگاهش میان همسرش و اریکا چرخ خورد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:
– سلام حامد جان.
و به سمت اریکا نگاه کرد و لبخند دیگرش را تحویل او داد.
– سلام عزیزم، خوش اومدی.
طوری به اریکا نگاه می کرد که او احساس کرد این زن از قبل منتظر ورودش بوده است. نگاهش رنگی از آشنایی داشت. زن که اسمش مهناز بود گفت:
– چه مهمون خوشگلی! چی شده ما افتخار آشنایی با این خانم رو داریم حامد جان؟
و به همسرش نگاه کرد.
– اریکا جان دختر همکارم هستند، اومده…
کمی مکث کرد و اضافه کرد:
– پیش من دوره ببینه.
در حالی که کتش را در می آورد ادامه داد:
– یه مشکلی هم برای خانواده ش پیش اومده که همکارم مجبور شده دخترش و یک مدتی از خونه دور کنه. ازم خواست که برم دنبالش، یه مدت پیش ما باشه، که هم توی درسش بهش کمک کنم، هم همگی هواش و حسابی داشته باشیم.
اریکا بوضوح رنگش پرید. از دروغی که مرد گفته بود حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست چه بگوید. حتی فکرش را نمی کرد که آن مرد به او چنین لطفی کند. آن هم یک غریبه! با تعارف مهناز خانوم به داخل خانه قدم گذاشت.
مهناز خانوم او را به زور روی مبلی نشاند. سرش را پایین انداخت و کوله اش را محکم تر چسبید. صدای حامد خان را شنید که از همسرش پرسید:
– مهرسا کجاست؟
– فردا کلاس داشت زودتر خوابید. حیف شد مهمون عزیزمون رو زیارت نکرد.
اریکا در فکر حرف های مهناز خانوم بود:
«یه جوری نگاه می کنن… یه جوری حرف می زنن انگار منتظر بودن! یه چیزیشون می شه! خدایا کمکم کن.»
با صدای مهربان او به خود آمد.
– شام خوردی؟
سری به نشانه ی منفی تکان داد.
– می خوری؟
باز هم سر تکان داد و خیره نگاهش کرد.
– پس بیا اتاقتو بهت نشون بدم.
حامد خان در حالی که روی مبل می نشست گفت:
– راستی این اریکا خانم ما وقت نکرد وسیله ی زیادی همراه خودش بیاره. کارا یک کمی عجله ای شد. یه دست لباس تر و تمیز بهش بده مهناز جان.
خواست بگوید لباس دارد اما بی خیال شد و فقط نگاه کرد. با اشاره ی مهناز خانم به سمتش رفت و با او هم قدم شد. از پله ها بالا رفتند. مهناز خانم اتاقی را به او نشان داد و گفت که اتاق ستاره است. موقع گفتن این حرف نگاه غمگینش را به اریکا دوخت.
– اتاق کناریت هم برای مهرسا هستش که الان خوابه.
و بعد از گفتن یک سری توضیحات دیگر رفت. با نگاه کردن به اطراف اتاق خیلی سریع نگاه غمگین او را فراموش کرد. اتاقی کوچک اما زیبا بود. خیلی دوست داشت بپرسد ستاره کیست؟ یا آن یکی اتاق که بزرگتر از اتاق مهرسا و ستاره به نظر می رسد برای چه کسی است؟
به دیوار های اتاق خیره شد. دیوار ها سوسنی رنگ بود، همینطور ملافه و پرده ها، نزدیک تخت کمدی قرار داشت. روی تخت نشست و به بالشت تکیه داد. تمام بدنش درد می کرد و کوبیده شده بود. چند شب می شد که خواب و خوراک درست و حسابی نداشت. در همین حال که به وقایع آن شب فکر می کرد بدون اینکه خود بخواهد به خوابی عمیق فرو رفت.
با صدای داد و بیدادی که از بیرون می آمد چشم باز کرد. خواست سرش را بچرخاند اما دردی که در گردنش پیچید مانع از حرکت او شد. دست راستش را بالا آورد و روی گردنش گذاشت. همانطور که دراز کشیده بود به سرو صدای بیرون گوش سپرد. حامد خان با صدای نسبتا بلندی فریاد می زد:
– صبر کن! آرین… با توام! تا 7 صبح کدوم گوری بودی پسره ی احمق؟!
صدای بلند پسری را شنید. پسر با گستاخی و لحن بدی گفت:
– اهههههه! فقط گیر بدینا! فقط گیر بدین. رفته بودم خر زنی و درسخونی… خوب شد؟!
حامد خان با خشم گفت:
– درس؟! کی؟ اونم تو؟ فکر کردی اون مدیریت رو تو قبول شدی؟! اون همه معلم خصوصی بگیر کلاس های جور واجور بنویس… آخرشم با رشوه قبول شدی احمق… که من احمق تر از تو خجالت نکشم بگن پسر دکتر احدی یه دیپلم هم نداره. آبرو برای خودت و ما نذاشتی بس نیست؟!
خیلی دوست داشت بداند آن پسر کیست که حامد خان اینطور با عصبانیت درباره اش حرف می زند، البته حدس می زد که پسر او باشد.
حامد خان را مردی مهربان دیده بود. اصلا فکرش را نمی کرد چنین حرف هایی از او بشنود. پوزخندی زد و به این فکر کرد هر کسی در خانه اش مشکلات خودش را دارد.
«اما مشکل شماها به بزرگی مشکل من نیست!»
صدای مهناز خانوم را شنید که گفت:
– یکم آروم تر! با این داد و فریاد شماها اریکا بیدار می شه.
آرین خنده ای عصبی کرد:
– اریکا دیگه کدوم خریه؟!
– آدمت می کنم بذار به موقع ش…
حالا در دلش به حامد خان حق می داد که عصبانی باشد. بدون هیچ دلیلی آن مرد را دوست داشت. بیشتر که فکر کرد دید دلیلی از این واضح تر که او را از چنگال سه گرگ نجات داده.
با شنیدن صدای دَر چشمانش را بست. سعی کرد از لرزش پلک هایش جلوگیری کند. عطر زنانه ای که در اتاق پیچید او را مطمئن کرد که مهناز خانم وارد اتاق شده است. صدای خش خش پارچه ای آمد، متوجه شد مهناز خانم چیزی را روی میز گذاشت.
بعد از گذاشتن لباس روی میز با مهربانی اریکا را صدا کرد. اریکا خیلی جدی نقش یک دختر خواب آلود را بازی کرد و چشم گشود. چشمانش را تنگ کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت:
– سلام. صبح… بخیر.
مهناز خانم لبخند اریکا را با تبسمی گرم جواب داد:
– صبح تو هم بخیر. خوب خوابیدی؟
اریکا به آرامی ملافه را از روی خود کنار زد و روی تخت نشست.
– بله، خوب خوابیدم خا… خانم.
مهناز خانم کمی به سمت جلو متمایل شد و دست او را در دست گرفت و فشرد:
– اصلا دوست ندارم باهام رسمی حرف بزنی. راحت باش.
خود را عقب کشید و ادامه داد:
– مهرسا از صبح منتظرِه که تو رو ببینه.
– من!
مهناز از جایش برخواست و به سمت در رفت. انگار که چیزی یادش آمده باشد برگشت و گفت:
– لباس هارو روی میز گذاشتم. حتما دوش بگیر و لباس هات رو عوض کن.
مدتی به در بسته ی اتاق خیره ماند و سعی کرد تمام جریانات پیش آمده را در ذهنش هضم کند. اما ذهنش گنجایش این همه اتفاقات جورواجور را نداشت. دستانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشرد.
در آن خانه، درون اتاق دو احساس متضاد رابا هم تجربه می کرد. نمی دانست دارد کار درستی می کند یا نه؟ می دانست که مطمئن نیست اما سعی داشت به خودش بقبولاند که درست است.
بعد از اینکه موهایش را شانه زد نگاهی به لباس ها انداخت. سارافونی زیبا به رنگ آبی با شلوار لی برمودا و شالی آبی کنار هم روی میز قرار داشت. با وجود اینکه خیلی دوست داشت دوش بگیرد اما…، هنوز کمی می ترسید و احساس نا امنی می کرد.
بدون حمام رفتن لباس هایش را عوض کرد. بعد از تعویض لباس ها نگاه دیگری در آینه انداخت و با دلشوره به سمت در رفت. در را که باز کرد دختر جوانی به سرعت خود را عقب کشید. به خوبی متوجه شد که دختر گوش ایستاده بوده. خودش هم مانند دخترک کمی ترسید و هول کرد. حدس زد که این دختر به ظاهر خجالتی مهرسا است. مهرسا دو قدمی به عقب رفت و لبخند زد:
– سلام.
مهرسا قدی متوسط، چشمان و ابروانی مشکی و صورتی گرد داشت، گردی صورتش به مادرش رفته بود. اما از نظر اریکا در کل چهره اش به حامد خان شباهت بیشتری داشت تا مهناز خانوم.
– سلام.
مهرسا با چشمانی فراخ و گونه هایی گل انداخته از هیجان، دستش را پیش کشید و گفت:
– اسم من مهرساست.
اریکا بعد از مکثی طولانی دستش را پیش برد و سعی کرد مانند او لبخند بزند.
– منم اریکام.
دست اریکا را فشرد:
– از آشنایی باهات خیلی خوشحالم.
اریکا با تعجب به او خیره شد و سعی کرد تعجبش را پشت لبخندش پنهان کند. سری تکان داد و گفت:
– آره… منم همینطور…
به لباس های خود خیره شد و ادامه داد:
– می بخشید که… زحمت دادم.
دستش را عقب کشید و اضافه کرد:
– بابت لباس ها ممنون.
مهرسا لبخندی زد و سرش را به سرعت به سمت چپ و راست تکان داد:
– تعارف و بذار کنار. اگه به خجالت باشه من از همه خجالتی ترم. تو اولین دانشجویی نیستی که میای اینجا، در واقع دومین نفری. یه نفر دیگه هم قبل تو از این دوره ها داشته، البته یکی از دخترای فامیل بود. فامیل دور…
چشم از اریکا گرفت و به پله ها نگاه کرد. دوباره نگاهش را به اریکا دوخت و لبخندی زد:
– من می رم سر میز صبحانه… زودی بیا.
اریکا هم نیمچه لبخندی زد وگفت:
– یه آبی به صورتم بزنم… میام!
مهرسا سری تکان داد و از پله ها به سمت پایین سرازیر شد. اریکا به اتاق برگشت تا آبی به دست و صورتش بزند. در واقع این کار بهانه ای بیش برای فرار از زیر نگاه های کنجکاو مهرسا نبود. اما حالا واقعا نیاز داشت تا با آب سرد کمی حال خود را جا بیاورد.
به خود در آینه خیره شد. از دیدن رنگ پریده ی صورتش به وحشت افتاد. صورت استخوانی، چشمان درشت به رنگ قهوه ای تیره با موهایی مجعد و خرمایی رنگ:
– لعنت به تو…
از بغض چانه اش می لرزید. نگاهش را از آینه گرفت. با نفرتی زیاد که در خود احساس می کرد مشتی آب به آینه پاشید واز دستشویی بیرون آمد. با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد.
به سمت در اتاق رفت. در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ شانه اش درد گرفت؛ دست به شانه گرفت و به نگاه گستاخ و عصبانی ِ پسر جوان خیره شد.
«این آرینه؟!»

پسری که در مقابل خود می دید زیبایی عجیبی داشت، زیبایی که نگاه خیره ی هر دختری را به خود جلب می کرد.
چشمانی آبی که رنگ خاص و عجیبش نگاه اریکا را به سمت خود کشید، بیشتر فیروزه ای می زد. لب های کوچک و قلوه ای، ابروانی کمانی و کشیده، هیکلی متوسط و استخوانی، بیشتر که دقت کرد متوجه شد این پسر چهره ای دخترگونه دارد، هیچ نقصی در صورت او پیدا نمی شد. در ذهن خود آرین را به یک فرشته ی زمینی تشبیه کرد و از توصیف خود پوزخندی به لب آورد.
وقتی نگاه حریص آرین را روی اجزای بدن خود دید اخمی به چهره نشاند و کمی خود را جمع و جور کرد، تاب نیاورد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت دختر خجالتی ای نبود، اما نمی دانست که حالا چرا احساس خجالت و خشم را با هم تجربه می کند. خیلی جدی و محکم گفت:
– سلام. می بخشید.
آرین لبخند پر کنایه ای زد و در حالی که هنوز نگاهش روی صورت اریکا میخ شده بود گفت:
-باریکلا! چه عجب ما یکی و توی دوست و آشنا دیدیم که بشه بهش نگاه کرد. افتخار آشنایی با چه کسی و دارم؟
اریکا که دیگر حوصله اش از دست آن پسرک گستاخ و نگاه هیز و مسخره اش به سر آمده بود، سرش را بالا گرفت و به چشمان او خیره شد، خیلی جدی گفت:
– اریکا، اگه امر دیگه ای نیست می خوام برم.
بالاخره اخلاق قدیمی خود را بازیافته بود، آرین ابرویی بالا انداخت و سوتی حاکی از تعجب و شوق کشید:
– اوه اوه چه خشنی تو دختر! نه به قیافه ی ملوس و بانمکت نه به این اخلاق گندت.
اریکا که حسابی آتیشی شده بود و پره های بینی اش از خشم می لرزید، نگاه پر نفرتش را از آرین گرفت و گفت:
– درست حرف بزن! اونم به خودم مربوطه، برو کنار می خوام رد شم.
بعد با تندی از کنارش گذشت و از پله ها سرازیر شد. پله ها را که تمام کرد در جای خود ایستاد.
– پسره ی نکبت! پدرت حق داره… بیشعور.
حالا با وجود گرسنگی زیاد حوصله و روی روبه رو شدن با حامد خان و مهناز خانوم را نداشت، اما تا ابد که نمی توانست آنجا بایستد و به در و دیوار نگاه کند، یا به آرین فحش بدهد! نفس عمیقی کشید و به راه افتاد، به میز که رسید زیر لب سلام آرامی گفت و نشست. مهناز خانم با لبخند جواب سلامش را داد، وقتی حامد خان را آنجا ندید با ترس و دلهره به چهره ی مهربان زن خیره شد و پرسید:
– ع… عمو… حامد رفتن؟
مهناز خانوم در حالی که لیوانی چای جلوی او می گذاشت گفت:
– آره عزیزم، رفت بیمارستان. گفت که بهت بگم آماده باشی از فردا باید سر کلاس بری.
اریکا سکوت کرد و چیزی نگفت، همان موقع کسی کنارش نشست، سر چرخاند و آرین را دید.
– صبح بخیر.
اخم کرد و چیزی نگفت، ترجیح داد سکوت کند. کمی خجالت می کشید اما با اصرار های زیاد مهناز خانم شروع به خوردن صبحانه کرد. در حین نوشیدن چای به فکر فرو رفت، آنقدر که حواسش به نگاه های تمسخر آمیز آرین روی صورت خود نبود. صدای مهناز خانم رشته ی افکارش را پاره کرد:
– اریکا جان، من امروز باید برم کلاس، مهرسا هم رفته کلاس، ولی آرین خونه هست و تنها نیستی. خواستم بهت بگم که بدونی عزیزم.
رنگ از چهره اش پرید و با چشمانی گرد شده از ترس به آرین خیره شد، می توانست لبخند مسخره ی او را ببیند.
«می خوان که با این پسر الدنگشون تنها باشم؟! دیوونه ان!!»
نفس عمیقش را بیرون فرستاد و سر به زیر انداخت.
«نه دیوونه تر از تو»
مهناز خانم که متوجه ی ترس و نگرانی اریکا شده بود دست او را در دست گرفت و فشرد، با لبخند اشاره ای به آرین کرد و گفت:
– نگاه به شکل و شمایل این پسر نکن، توی دلش هیچی نیست.
لبخند مصنوعی زد و سری تکان داد، در دل گفت: «آره ارواح عمه ش هیچی تو دلش نیست همه رو تو چشاش ذخیره کرده.»
قبل از رفتن مهناز خانم، اریکا به داخل اتاق ستاره رفت و در را قفل کرد. نفس راحتی کشید و به در خیره شد.
– این از این!
ناگهان با صدای در از جا پرید و قدمی به عقب برداشت. وقتی دید کسی ضربه به دَر می زند با عجله و ترس به پشت دَر رفت، سعی کرد صدایش نلرزد.
– بله؟!
صدای خندان آرین را شنید:
– چرا در و قفل کردی؟! قرار نیست که کسی بخورتت.
نمی دانست چه کند اما به حامد خان و مهناز خانم اطمینان قلبی داشت. صدایش را صاف کرد، سینه اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت. خنده اش گرفته بود، انگار که خود را برای جنگ آماده می کرد. در را آرام باز کرد، اولین چیزی که دید لبخند مسخره ی آرین بود، آرین لبش را جمع کرد و گفت:
– می تونم بیام داخل؟
آب دهانش را به زور قورت داد و سعی کرد ترس را از چهره اش دور کند، نفس عمیقی کشید و با اخم به لبخند آرین نگاه کرد.
«عجب غلطی کردم! کاش لال می شدم که فکر کنه خبر مرگم کپیدم. اصلا واسه چی این خراب شده رو باز کردی؟ نگاه کن داره با چشماش قورتت میده بدبخت! »
بار دیگر نفس لرزانش را بیرون فرستاد، چشمانش را بست و به آرامی باز کرد. صدای آرین از پشت سرش باعث شد که نیم متر به هوا بپرد. به عقب برگشت و در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، با قیافه ای ترسان به آرین که روی تخت نشسته بود نگاه کرد.
آرین لبخندی زد و با سر اشاره ای به تخت کرد:
– افتخار نمی دید بشینید؟
اریکا کمی سرش را عقب برد و با حالتی گیج پرسید:
– چی؟!… کُ… کجا؟!
آرین سعی کرد خنده اش را پنهان کند و در این کار هم موفق بود، اما نتوانست نگاه پر از کنایه اش را از دید اریکا مخفی کند.
– کنار من… روی تخت.
تمام تنش مور مور شد، دندان هایش را روی هم فشرد و خیلی جدی گفت:
– نخیر… من راحتم!
آرین سری از روی بی تفاوتی تکان داد و کمی با موهای سیخ شده اش ور رفت.
– از بابا شنیدم ایران زندگی نمی کنی، برای یه مدت کوتاه اومدی اینجا، چند وقت ایران نبودی؟
از شنیدن آن حرف ها حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست چه بگوید، چرا حامد خان این همه دروغ سر هم کرده بود؟ چه لزومی داشت؟ یعنی واقعا لزومی داشت؟
با نگاه متعجب آرین به خود آمد و گفت:
– خب… من… یه… دو سه سالی.
آرین دستی تکان داد و با تمسخر گفت:
– حالا من فکر کردم که از دوران طفولیت خارج از ایران زندگی کردی، هه!
اریکا اخم کرد، اصلا احساس خوبی نداشت، به جای ترس احساس خشم و نفرت وجودش را فرا گرفته بود.
«لابد عشق زندگی خارج از کشوره!»
حوصله ی سوال های بعد ی این پسرک مزخرف را نداشت، برای اینکه او را زودتر از سر خود وا کند با عصبانیت گفت:
– شما… اومدین اینجا که این حرف هارو تحویل من بدین؟!
آرین خنده ی بلندی سر داد:
– خیلی عصبی می زنی بابا! خودت رو به یه روانشناسی… چیزی… معرفی کن.
و با تمسخر اضافه کرد:
– ا… ری… کا!
خنده ی مسخره ی دیگری سر داد، در میان خنده دوباره تکرار کرد:
– ریکا؟! این دیگه چه اسمیه!
و دوباره خندید، اریکا که دیگر تحمل نداشت با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت:
– اولا اریکا نه و اریکا خانم! باید خدمتتون عرض کنم اریکا اسم ِ یه گُلِ! دوما این شما هستید که باید خودتون رو به یه روانشناس معرفی کنید. چون بی دلیل مزاحم دیگران می شید. تازه، در بیان اسم ها مشکل دارین، خنده های بی خود و الکی سر می دین… خیلی واجبه، حتی از درس مدیریت و سیخ کردنِ مو و نون شب هم واجب تره!
خنده بر روی لبان آرین خشک شد، با دهانی نیمه باز و چشمانی پر از خشم به اریکا نگاه کرد. از جایش برخواست و به سمت اریکا رفت، اریکا ترسید و قدمی به سمت عقب برداشت. آرین با لبخند یک قدم دیگر به او نزدیک شد، اریکا باز هم یک قدم به عقب بر داشت. این کار را ادامه دادند تا اینکه اریکا به دیوار چسبید و راه دیگری برای فرار نداشت. آرین با همان لبخند مسخره اش دست پیش برد تا دست کوچک اریکا را بگیرد، که ناگهان صدای سیلی ای در اتاق طنین انداز شد. آرین با چشمانی گرد شده به قیافه ی سرخ از خشم اریکا خیره شد و دست به گونه ی خود کشید. اریکا که حسابی از دست خودش و حامد خان و آرین عصبانی بود فریاد زد:
– آشغال عوضی! فکر کردی دخترا اسباب بازی شما آشغالا هستن؟! از اون پدر و مادری که من دیدم همچین… پسری انتظار نمی رفت! تو علاوه بر اینکه خیلی کثیفی… خودخواه و مغرور هم هستی! واقعا به تو هم میگن آدم؟! هه! حتی به مهمون توی خونه تون هم رحم نمی کنی. موندم رو چه حسابی من رو با تو تنها گذاشتن و رفتن؟!
در تمام مدت آرین با سکوت به حرف های او گوش می داد، حرفی نمی زد اما در نگاهش چیز عجیبی بود که اریکا را به وحشت می انداخت. اریکا با انگشت به در اتاق اشاره کرد و غرید:
– زود از این اتاق گورت و گم کن و برو بیرون… اگه می خوای چیزی به پدر و مادرت نگم.
آرین پوزخندی زد و با صدایی خفه گفت:
– فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی، فقط می خواستم کمی بترسونمت که خیلی بدم ترسیدی. می دونی… اگه من پستم تو هم یه دختر احمق از خود راضی ای، واقعا فکر کردی کی هستی؟ من حتی توی صورت تو تفم نمیندازم، اینطوری ها هم که فکر می کنی نیست، یه روزی این کشیده رو بهت بر می گردونم، فعلا کاریت ندارم، اما منتظر اون روز باش.
و بعد عصبی از اتاق بیرون زد و در را محکم بهم کوبید. اریکا در حالی که تمام بدنش از ترس می لرزید لبخند مغروری زد و به در بسته ی اتاق خیره شد. از حرف های آرین ناراحت نشد، بلکه بیشتر احساس خوشحالی کرد. زیرا که فکر می کرد توانسته حالش را بگیرد و حرصش را دربیاورد.
صدای بسته شدن محکم در خانه خبر از رفتن آرین می داد، بعد از آن صدای ویراژ یک ماشین آمد. از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد، کوچه وسیع، خلوت و خالی از عابر بود، صدای آهنگی او را متوجه ی زمان کرد، برگشت و موبایلی را روی تخت دید. مطمئن شد که برای آرین است، گوشی را برداشت و به صفحه ی نمایشگرش خیره شد. کنجکاوی اش حسابی گل کرده بود، دکمه ی سبز را فشرد.
– الو… هیچ معلوم هست کجایی آرین؟
اریکا پوزخندی زد و فقط گفت:
– الو!
صدای متعجب و نازک دخترک در گوشی پیچید:
– الو… شما؟؟
اریکا که زمان و مکان را فراموش کرده بود روی تخت نشست و با پوزخند، انگار که دخترک آن طرف خط قیافه ی او را می بیند گفت:
– شما تماس گرفتین، من باید بگم شما؟
دخترک با عصبانیت صدای جیغ جیغویش را بالا برد و گفت:
– خفه شو! تو کی هستی؟
اریکا گوشی را از خود دور کرد و با تعجب به آن خیره شد.
«خودش و هر کی باهاش می گرده بالا خونه رو دربست داده رفته!»
و دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با کنایه گفت:
– لابد مزاحمی… نه؟ شاید بهتره به مامان و…
دخترک خیلی سریع با ترسی که در صدایش موج می زد گفت:
– من دوست آرین هستم… تو؟!
اریکا خنده ای کرد و شال را روی شانه هایش انداخت:
– اون پسری که من میشناسم بهش نمی خوره یه دوست دختر ثابت داشته باشه.
دخترک که مشخص بود حسابی حرصش درآمده با عصبانیت صدایش را بالا برد:
– به تو ربطی نداره! خودت و معرفی کن. کی هستی؟؟
اریکا پوزخند زد، در حالی که لذتی سرشار در تمام رگهایش جریان پیدا کرده بود گفت:
– اسم منم به تو مربوط نیست. در ضمن، اون دوست پسر لوست گوشیش و توی اتاق من جا گذاشته.
از لفظ کلمه ی اتاق من لبخند تلخی زد، منتظر جواب دخترک نماند و گوشی را خاموش کرد، آن را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید.
یک ساعتی می شد که روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود، به این فکر می کرد که تا الان پدرش برای پیدا کردنش چه می کند؟ آیا اصلا زحمت رفتن پیش پلیس را به خود می دهد؟!
چقدر در این خانه احساس راحتی می کرد. یک جورهایی دوست نداشت اعتراف کند، اما در اینجا بدون آن کابوس ها خوابیده بود، بدون اینکه عذاب بکشد، بدون همه ی آن بدبختی های بی شمار…
با صدای محکم کوبیده شدن در خانه از جا پرید و روی تخت نشست. شالش را بر سرش انداخت، حدس می زد که آرین است. از تصور خشم او لبخند رضایتی روی لب هایش نشست.
آرین در حالی که عصبانی بود پاهایش را محکم روی پله ها می کوبید و بالا می آمد، در همان حال فریاد زد:
– کجایی؟!
اریکا در میان خنده احساس ترس کرد، خود را برای جنگی دیگر آماده کرد و مانند او صدایش را بالا برد:
– من سر جای خودم هستم آقا آرین.
در اتاق به شدت باز شد و چهره ی عصبانی آرین میان قاب در نمایان گشت، موهای سیخ شده اش حسابی بهم ریخته بود.
– تو به رمینای من چی گفتی؟!
از چیزی که شنید قیافه ی بامزه ای به خود گرفت و خندید.
– رمینای من؟!
نگاهش را به چشم های آرین دوخت و زیر لب ادامه داد:
– حالم بهم خورد.
– به درک که حالت بهم خورد. دیگه نبینم بخوای پا رو دم من بذاری لعنتی!
اریکا پوزخندی زد و سعی کرد کلمه ی لعنتی را نشنیده بگیرد.
– ناراحت دمِ له شدت هستی؟
آرین که هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر می شد فریاد زد:
– مسخره! بذار… حالیت می کنم دختره ی لوس ننر!
– لوس؟! من؟! لوس اون دوست دختر نازنازی شما رمینا خانوم هستند. نتونسته خودش جواب بده باباش و فرستاده سر وقت من.
نگاهی به دَر کرد و ادامه داد:
– خب آقا آرین، حرفت و زدی، من و هم دیدی، حالا بفرمایین بیرون، می خواستم استراحت کنم که حسابی مزاحمم شدین .
کلمات آخر را شمرده و با کنایه ادا کرد. آرین که از این همه حاضر جوابی حرصش گرفته بود، پوزخندی زد و گفت:
– رو که نیست! روی هر چی سنگ پا بوده کم کرده.
اریکا خوشحال از اینکه باز هم پیروز میدان شده لبخندی شیطنت آمیزی زد و پشت به آرین کرد، تصمیم داشت این پسره ی لوس از خود راضی را سر جای خود بنشاند./eroman.blogfa.com

نظرسنجی
فعلا نظرسنجی در جریان نیست
لینک کوتاه : https://boyernews.com/?p=127350
به اشتراک بگذارید:
نظرات کاربران :

دیدگاه شما